قالب شعر: شعر نیمایی
سکینه
<<<<<<<>>>>>
امروز ظهر که رد می شدم از کلانتری
دیدم که مامور دست بند میزند
مردی تمیز وشیک پوش را
**
پرسیدم از نگهبان دم در
که چی شده؟
وچرا کسی مطلع نمیکند
من ایستاده فالگوش را؟
**
گفتا :مگر نمی شناسیش؟
او فلانی است
مسئول رتق و فتق امور خیریه
که دارد آن مغازه ئ
جواهر فروش را
**
گفتم: به جرم چه؟
آخر مگر فضا عوض شده
که دگر کسی بدهکار نمی کند گوش را ؟
وچرا به جان نمی خرند
حرفهای این بیچاره
پر جنب و جوش را
**
گفتا : خموش،
آهسته تر یواش
او زیر گرفته است
دخترکی را و زده به چاک
و حالا به جرم فرار میبرندش
تامعین کنند این قصور را
**
گفتم: اشتباه میکنید
او همیشه صف اول نماز جمعه است
هرگز ندیده ام
که بتازد او
آن اسب چموش را
**
گفت: میخواست بگریزد
وحاضر بود دهد
هزاران دلار سبز
تا بخرد
یکی سوراخ موش را
**
گفتم : کی ؟کی ؟کجا ؟ مضروب چی شده؟
**
گفت: اورژانس بستریست
نامش (سکینه )است
اگر میشناسیش
خبر بده به خانواده
تا بیایند و ببرند
آن بی گناه رفته شده زهوش را
**
یادم آمد
که صبح که آمدم
سرچهار راه شلوغ بود
و مثل همیشه ندیدم
دخترک ژنده پوش فال فروش را
**
با خود بگفتم :
بیچاره مادرش
آخر چگونه من برسانم
به آن پیر زن رنجور بینوا
این سروش را
**
لعنت کند خدای این مردمان گندم نمای جو فروش را


