منی که با تمام درد ها سر در گریبانم
تمام زندگی را شاخ و برگی خشک می دانم
زبانم در تلنبار غم و درد است می دانم
وچون روح شقایق با زبانی لال می خوانم
تو از آیینه ها می پرسی و من از زبان گل
تو آن تصویر می بینی و من در خاک می مانم
منم آن چوب خشک جنگلی در دستهای تو
بیا آتش بزن ! آتش بزن ! آتش ! بسوزانم
اگر چه کوچه های شهر با من آشنا هستند
ولی چندی است آواره در آن بی نقطه میدانم
همیشه مونس من در شکوه خلوتم شعر است
و هر شب بر حضور خواجه ی شیراز مهمانم
نگاه چشمهایم ! حلقه ای شد روی در شاید
بیاید تا بتابد در غروب سرد چشمانم
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر