رقص گندمزار شوری تازه داشت
آفتاب عشق نوری تازه داشت
جاده های سخت فرسنگی هنوز
عاقبت پیوسته دوری تازه داشت
چشمهای خیره اینجا بی فروغ
شاید اینجا عشق کوری تازه داشت
در پس احساسها گم گشته بود
مرد یک حس صبوری تازه داشت
او برای صید ماهیهای پیر
با دل مغرور توری تازه داشت
مرگ خود را در دلش می پر وراند
در خودش انگار گوری تازه داشت
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر