رها شو ای دل مغرور از کمند غرور
غرور با تو عجین است ای دل مغرور
تو از عشیره ی جهلی و از قبیله ی ظلم
همیشه از تو گریزان شکوه جذبه ی نور
به چشم خیره ی من بنگرید و بی تردید
حقیقتی است زچشمان خفته یک کور
مرا به زمزمه ای عاشقانه تر خوانید
که رفته است دگر از دل آن ترانه و شور
به چهره ام منگر من نمایی از دردم
به سینه ام غم مجنون ز ابتدا تا گور
به ساز سینه ی خود پاسخی ندادم چون
همیشه هست به دل ناله های یک تنبور
مرا به محکمه ی سبز سینه ها ببرید
اگر چه هست ز چهره همیشه شرم حضور
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر