چشمهایم در هوایت خیره بردر مانده است
باز هم در آرزویت چشمها تر مانده است
چند سالی می شود کز من جدا هستی ولی
عشق بی نام و نشانت باز در سر مانده است
می روم تا آسمان در آرزوی دیدنت
در قفسهای زمینی عشق بی پر مانده است
در زمین در سرزمین جبری آدم هنوز
چون مترسک از من و تو باز پیکر مانده است
تا همیشه من اسیر ساعت دیواریم
در عبور لحظه ها یک لحظه آخر مانده است
کاش می شد بگذری از چشمهایم لحظه ای
چشمهایم در هوایت خیره بر در مانده است
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر