می شناسمت آری از زمان نوزادی
آن زمان که نجوایی عاشقانه می دادی
می شناسمت آری ای تبسم آبی
از زمان نوزادی از بهار آبادی
خسته ام چه بی تابم بی تو در خزانم من
با تو بودنم یعنی در سرور در شادی
ای تو ای همیشه سبز با لبان سرخابی
کاش می شدی یک دم تا خدا مرا هادی
من کویر خشک دل در زوال دلتنگی
توهمان که با دریا جاودانه همزادی
ناگهان اسیرم کرد آن صدای زیبایت
آن زمان که نجوایی عاشقانه می دادی
شاعر: فرهاد مرادی
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر