فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 اردیبهشت 1403

شوق رفتن بود و من پیوسته در راهی غریب

 

شوق رفتن بود و من پیوسته در راهی غریب
در نگاهم موج حسرت در دلم آهی غریب

گرچه در محدوده ی شاهی گدایی خسته ام
مانده ام در سرزمین غربت شاهی غریب

باز هم فصل درو شد کاه و گندم روی هم
خرمن تقدیر هم شد من شدم کاهی غریب

یوسفم اما دلم در حسرت یوسف شدن
شاید افتم مثل یوسف در دل چاهی  غریب

من به راه خویش عادت کرده ام اما هنوز
راه در اندیشه ام گه آشنا گاهی غریب

آسمان غربت من در سیاهی مانده است
چشمهایم خیره برشب در پی ماهی غریب

 شاعر: فرهاد مرادی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر