این منم، «قدح».
در روزی از بهار دلکش؛ چهاردهمین روز از اولین ماه سال یکهزار و سیصد و شصت، در شهر نور و نیاز، زاده شدم.
همان دیاری که عطر معنویت، چون نسیمی جانفزا، در کوچههایش روان است و تاریخ کهن، همچون قصهای پُر راز، در هر سنگ و آجرش نمایان.
هرچند زادگاهم این سرزمین بود، اما ریشههای اصالتم، در خاک سرسبز گیلان، و بندر زیباکنار، نهان است.
همان بهشتِ شمال ایران.
که خاطراتش، چون بارانی زلال، درخت زندگیام را آبیاری کرد و صفایش، در هر دم و بازدمم جاری گشت.
پدرم، مردی شریف و پرتلاش، در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد به کار مشغول بود و اینچنین، تقدیر تولدم در آن دیار رقم خورد.
اما در گوش جانم، همیشه آوای موجهای خزر میپیچید و سبزی جنگلهای شمال، در قاب خیالم هویدا بود.
مادرم، زنی پرمهر، با صفای گیلانیاش، مرا در آغوش محبت پروراند و مرا با عطر آن خاک آشنا ساخت.
کودکی و نوجوانیام، همچون بهاری پرشور و نشاط سپری شد. از همان روزگاران، عشق به کلمه در جانم شعلهور گشت و جادوی قلم، مرا به وادی خیال کشاند.
دوران راهنمایی، آغازی شد بر سفری به دنیای شعر؛ دنیایی که روح سرگشتهام را به افقی نو رهنم








