داستان نفس ماست، چون گرگ و ميش
عاقبت اين ميش را آيد به نيش
از ازل دانند، عقل و درك بيش
گفته اند پيكار بايد، رو به پيش
بيش از اين بايست راهي چاره كرد
در وجود خويش آهي ناله كرد
از كنون بايست در پيكار بود
چشم ها را باز، پس بيدار بود
آنكه چشمانش بروي نفس بست
رخصتي دادست، بر انسان پست
عاقبت اين نفس كورت مي كند
از درون خويش دورت مي كند
نفس را بايست، با زنجير بست
دستهايش بسته، دندانش شكست
آنكه با نفسش، بازي مي كند
شيشه را با سنگ، راهي مي كند
جنگ گرگ و ميش ما پايان گرفت
آن كه در پيكار اوست، آرام گرفت
مهدی صارمی نژاد