(۸)
روزم را با روشن کردن سیگارم آغاز میکنم و
شبم را
با خاموش کردن سیگار به پایان میرسانم.
باورم شده که زندگی
همین دود زیانباریست
که به من لذت میبخشد.
(۹)
آری! دنیا عوض شده!
مثلن من و تو در یک شهریم
فقط و فقط چند کوچه و خیابان
از هم فاصله داریم
اما آنقدر از هم دوریم
که تنها در ترانههای قدیمی
به همدیگر میرسیم…
(۱۰)
ناامیدی کلید ندارد که در خانهات را بگشاید
پا ندارد که به دنبالت بدود
دست ندارد که گریبانت را بچسبد
چشم ندارد که تماشایت کند
دهان ندارد که صدایت بزند…
ناامیدی گاهی کلمهایست
که در میان نامهای به دستت میرسد
یا که سکوتیست حاکم بر خانه و
بعد از چند بار زنگ زدن،
کسی در را بر رویت نگشاید…
یا که شاید خورشید باشد و
وقتی در بهارخواب خوابیدهای
بر سر و رویت بتابد و بیدارت کند و
ببینی که خانهات سوت و کور است،
نه عطر چای تازهدمی در هوای پخش است
و نه گنجشکی در حیاط پر میزند
و نه دخترکی یک قل دو قل میکند
و نه از رادیوی آویزان بر شاخهی درخت انجیر
ترانهای به گوش میرسد.
ناامیدی، شاید آن زمان باشد
که از نردبان چوبی پایین میآیی
و چشمانت از تعجب از حدقه بیرون میزند
و میبینی که خانه
بدون خشخش دمپاییهای مادرت
غرق در سکوت و وحشت شده است،
و هیچکس نیست
که از صمیم قلب به او بگویی:
–: صبح بخیر!
(۱۱)
در روز قیامت
فرشتههای موکل بر شانههای چپ و راستم
دفتر اعمالم را میگشایند و
تمام لحظاتی را که در فکر و خیالم دستت را میگرفتم
و همچون کودکان فیلمهای کارتونی
خودمان را در مزرعهی گندم کنار ده کورهای پنهان میکردیم را،
ثواب و کار نیک مینویسند!
ولی باز هراس دارم
که به دوزخ رهسپارم کنند
چونکه جرأت هیچ کاری
جز گرفتن دستانت را نداشتم.
برگردان: زانا کوردستانی