آمدی، جانم به قربانت، ولی—
حالیا دیگر، چه سود از ماجرا؟
رفتی و عمرم به تاریکی نشست،
دیر کردی، سوخت این شمعِ وفا.
خانه خالی، دل، خراب و خسته شد،
خندهات گم شد میانِ بادها.
در غروبی سرد، نامت مانده بود،
روی لبهایم، به زخمِ یک دعا.
آمدی، امّا دلت سنگین شدهست،
اشک بودی، بینوا، بیماجرا.
دیر کردی، دیر… آنقدر که دلم—
پیر شد در انتظارِ ردِّ پا.
✍️یعقوب پایمرد ✅ زَلَقی


