من و شب شرطهـا بستیم ، چـرا قلبـم نمیگیرد؟
به روی زخمها قافیه میریزم ولی دردم نمیگیرد
سرم ساعت شنی و اشکها ، هردانه عمرم بود
زمان برگـردد و دنـیـا … دلـم هـمـدم نمـیگـیـرد
برای خنده تابوتی به لب کوبیدهام ، افسوس
جز در میان بغضها، خندهام یکـدم نمیگیرد
ندارم بعد از این ابیـات هم ، سـودای جـنـت را
چه سیب سرخ یا حوّا ! آدمت مَحرم نمیگیرد
صدای تشنگیَـم دشـت را دیوانـه خواهد کرد
با بادها خواندم چرا ؟ باران کـمکـم نمیگیرد
کمی نوشیدم و خواندی برایم فـال رفتـن را
کسی فالی بگیرد کاش برگردم … نمیگیرد …
#حـسـیـن_بـرقـی | چ ِ
دی نـود و نـُه


