عارف
من فرضیه می بافم چون از هنر دینی
همسایهٔ مهتابم، با لامپ کج چینی!
خوابم، همه جا خوابم! درعالم هیپنوتیزم
بسته است مدارمن برباطری تسکینی
یک ببر اُبهت دار، اما شده نقاشی!
درخانهٔ یک گربه، با جنگل تزئینی
روزی به هوای تو، گفتم که عقابم، آی!
تیری که پرم بودی در شهرت تکوینی!
درقافیه چیدن ها، «استاد»م ومی دانی
هرچند پروبالم از دایره می چینی!
گرساکت و آرامم در جنگل رؤیاها
تو سکه پی سکه، بر تاقچه می چینی! –
اما نکنی انکار بر منبر خود واعظ :
با مشرب آزادی! کو عارف قزوینی؟
من عارف بالحق ام، درعین گنهکاری!
تو واثق بالجهلی، در عین حق آیینی!
فرق من و تو این شد:«درکار گلاب وگل»
تو ریش بیارایی، من ریشه زنم، دینی!
هرچند سبک کردی در بین عوام الناس
قدرِ منِ شاعر را، از شدت خود بینی! –
اما، نفسم حق است، یک روز خودت را هم
پوسیده پی عُزلت، در آینه می بینی!
سیدعلی اصغرموسوی
قم – ۱۳۹۷/۴/۳