آن کیست کاو با هر نفس جان را به یغما میبرد
برق نگاهش آنچنان صبر از دل ما می برد
در کوچههای هر غزل یادش شکوفا میشود.
رویای دیروز مرا با خود به فردا میبرد
قایق شدم بر ساحل آرام لبهایش ولی
توفانی از موج لبش، روحم به دریا میبرد.
لمس نگاهش آتشی از جنس ققنوس شب است
این قلب عریان مرا یا میدرد یا میبَرد
چون موج می لغزد به تن دستان نرم و نازکش
آن بوسه ها ما را سپس تا مرز رسوا می برد
می پیچد از عطر تنش صد واژه بر شعر شبم
عطر تن شیدای او هوش از مسیحا میبرد
آهوی چشمش میدود در شعرها دیوانه وار
آه این غزل آهوی من تا کوه و صحرا می برد
با آن نگاه آتشین، بر جان مشتاقان خویش
صد شعله می ریزد بجان دل تا ثریا می برد


