-چهارم-
مادر ،
بازگردانم به تنگنای رَحِم
که ؛
نافِ این آدمهای خاکستری
متصل به مادر ِ غمهاست
و تیزی خنجر ِ ابراهیم
نمیبُرد آن را
….
مرا ببین [ چِ ] رسوا شدهام ؛
که جنگ را صلح کرده و صلح را زیستهام
گفته بودی ؛
هم رنگ ِ جماعت شوم ؟
شرمندهام…. نتوانستم خاکستری شوم
…
مادر
بازکردانم
که در اینجا ؛
حیاتم یافتهام
[ چند صد صده ]
میان ِ
صبح و شام با ؛
کف ِ دستی نان ِ تنفر
جرعهای امید ِ واهی
این را غار نوشتههای
نخستین
گواهی میدهد
…