[ چ ِ ] به تماشای ؛
پیشنمای ِ غبار گرفته
پیرمرد ِ دُخانیاتی
زل زده بود
از ذهن گذراند
کاش ؛
بهمنی سه خط
بودم !
شاید
روزی
در پسِ دلتنگی
مسیرت
بیافتد و
لای سبابهات
بفشاری ام …
دود و دود
شود
تا خط ِ آخر ؛
وانگاه
فیلترم را
از لب ِ پنجره
پرت میکردی
و
میخزیدم
از لبت
به
سُرخ رگ ِ قلبت
و
رسوخم به ؛
غدهای سرطانی…
میبوسیدم و
رها نمیکردم
لبت را
تا لب ِ گور…