قالب شعر: {قالب شعر:35}
بعدِ عمری زندگی، این تجربه آموختم
اعتمادِ بیدلیل، آنجا که کردم، سوختم
سادهدل بودم، به هر مَکری که دیدم ناگهان
سردیِ جان را به گرما، آتشی افروختم
هر که لبخندی به ما زد، دل برایش خانه شد
ایمِنش دانسته وگفتم که او هست دوستَم
دستِ هر کس را گرفتم، خنجرم زد بیدریغ
زخمها را با نخِ عبرت، سراسر دوختم
باورِ بالو پَرِ پروانه در آتش گداخت
شعلهای آتشفشان شد، بر تن و بر پوستم
خسته گردیدم دگر، از این حماقتها، امین
من دلِ خود را به این دنیای دون نفروختم