در قاب کردی چشمهای لاجوردی را
بعد از تو فهمیدم تب دیوانهگردی را
با آسمان قهرم تمام روز را اما
با ماه گفتم قصه تنهانوردی را
بیزارم از آغوش سرد قاب عکسی که
درمان نکرده در وجودم رنج و دردی را
در شعرها بیماریام رو میشود هر شب
بر صورت شاعر نمی ببینید زردی را؟!
با فعل رفتن صرف خواهم کرد دوری را
طاقت ندارم گم کنی آزادمردی را
وقتی نباشی شهر تهران سرد و خاموش است
باید قدم زد دستتنها سهروردی را
پریسا مصلح