در چشمهای کودکی غم بود و اندوه
اندوه او بُد بیشتر از وسعت کوه
در سینۀ او میتپد قلبی شکسته
لبخندهای صورتش در غم نشسته
رؤیای او بازی میان کودکان نیست
آری به جز مردن دگر رؤیای او چیست!
در شهر کوچک داشت او یک خانواده
یک خانۀ کوچک ولی زیبا و ساده
آن روزها میکرد بازی با برادر
یا با عروسکهای چوبی دو خواهر
مادر برایش قصه میگفت و شبانه
میخوانْد او لا_لاییهای کودکانه
آن روزها رؤیای او شیرین شیرین
آن روزها دنیای او رنگین رنگین
در یک سحر قبل از طلوع روز و خورشید
ناگه صدای انفجار بمب پیچید
کودک سراسیمه پرید از خواب و مادر
دستش گرفت و برد بیرون با برادر
اما دو خواهر خواب بودند و به ناگه
شد منفجر آن خانه در وقت سحرگه
گریه کنان میرفت سمت خانه مادر
فریاد میزد مادرش را آن برادر:
برگرد مادرجان خطرناک است آنجا
ناگه فتاد آن مادر بیچاره از پا
دشمن به سمت مادر آن کودک خرد
شلیک کرد و مادر آن کودکان مرد
هردو به سوی مادر خود میدویدند
افتان و خیزان نزد آن مادر رسیدند
خود را به روی پیکر بیجان مادر
گریه کنان انداختند آن دو برادر
سرباز دشمن سوی آن دو کودک آمد
محکم به رخسار دوکودک سیلیای زد
دستان آن دو را گرفت و با خودش برد
کودک صدا میزد: خدایا مادرم مرد
باز آن برادر دست دشمن را رها کرد
گریان و نالان رفت مادر را صدا کرد
اینبار شلیک گلوله سوی کودک
آری گلوله خورد بر پهلوی کودک
آن کودکان را دشمن آن شب با خودش برد
آن کودک زخمی میان کودکان مرد
یک کودک از آن خانواده ماند باقی
در دستهای دشمن خونریز یاغی
آن کودک از آن شب فقط کابوس میدید
آن کودک از آن شب دگر هرگز نخندید
در خوابهایش مادرش فریاد میکرد
در خوابهایش سینۀ مادر پر از درد
در خوابهایش خانهای ویران ویران
در خوابهایش یک برادر میدهد جان
آن کودک خوشحال و شاد، امروز اما
غمگین نشسته گوشهای تنهای تنها
رؤیای او بازی میان کودکان نیست
آری به جز مردن دگر رؤیای او چیست!