جامانده ام؛
زیر سقف آسمان.
سلامم را بر بال آه، سوار می کنم
و سوی کویت، پَرَش می دهم.
و این تنها سوغات من
برای توست.
نسیم سحرگاهی، کمان می شود،
تیرِ آهم را در آغوش می گیرد،
تا شیشه ی زلفت را نشانه گیرد.
شکنِ گیسویت،
عطر نرگس را
در مسیر نجف تا کربلا
پراکنده می سازد.
پیاده-رهپویانِ این جاده،
واژگانِ غزل ظهورت می شوند،
و عطرِ شَعرت،
بیت های این غزل را آهنگ.
خورشید عبورت،
هدایتگرِ چشم های حیران است و
و پای دل، به آرزوی وصالت، دوان.
چشم ها را می بندم
در مسیر خیال، می دوم…
با پای برهنه؛
روی زمینی که باران خورده ی خون گریه های توست؛
و نشانی بهشت را از شکسته های دلت می گیرم.
ریزذره ای هستم در فضا، سیال؛
قصد آفتاب کرده ام؛
با ندای « الا یا اهل عالم» ات
جذبِ مغناطیس حسین کن مرا،
و گام هایم را در مسیر قدس، محکم بدار…
✨✨✨
چشم به افقِ آسمانِ شب می دوزم.
عقل، با دیدنِ سرخیِ فلق،
به نزدیک بودنِ صبحِ ظهورت، مؤمن می شود؛
و به گوش دل، سرود امید را اینچنین می خواند که
« از تاریکی شب نترس؛ صبح نزدیک است…».
تنفس در هوای صبحگاهیِ عصر موعود،
آرزوی من است…