دلا زِ صحبتِ بیهودِگان حذر می کن
که نغمه یِ بد،آخرَت فِتَد به جان و به گوش
بکوش تا ز جامِ خِرَد شراب خوری
مرو به لَهو و لَهِب این مرام نیست سروش
چو سرو باش ، بلند و صبور در طوفان
که طبعِ خام ، نَیَرزد به شعله یِ خاموش
ز زهد خشک مشو سخت دل، که در دلِ عشق
نه جامه شرط بُوَد ، نه نمازِ بی خروش
صفایِ مهر ببر از جهان و کینه گُداز
که در صفایِ دل است آشیان ، آرام و نوش
زبان چو تیغ بُوَد زنهار ، زخم مزن
که زخم تیغ دوا دارد ، این ندارد سروش
به چشمِ عقل ببین ، نه جهلِ بی مایه
نه تختِ شاه بماند ، نه بختِ پُر خروش
واله ام ، به یک جرعه از خِرَد مستم
نه تشنه ام به زر ، نه فریفته ام به نوش