باید لهستان باشم و درگیر
با انقلاب سرخ چشمانت
سرکوب میگردد جداییها
با لشکر خودخواه و نادانت
اشغال کردی کشور دل را
بیهوده دست و پا زدم در گل
باید برای حکم آزادی
دستور میآمد که زندانت_
جای قشنگی نیست تاریک است
سخت است جانفرساست میدانی
یکرنگ بودن بین آدمها
نقشی است خشکیده در ایوانت
گنجشکها ای کاش برگردند
حال و هوای شهر بارانیست
از صلح پرسیدم ، کبوتر را_
کشتی چرا در کاخ ویرانت
اصلا نفهمیدم بیا امشب
تکلیفمان را باز روشن کن
این عشق باید مثل پیچکها
سر میزد از دنیای گلدانت
بس کن نگو از خواستنهایت
اصلا زبان مشترک داریم؟؟
ما دوست نه، دشمنتریم انگار
پیداست از احساس پنهانت
من اهلی صلحم تو اهل جنگ
بیزارم از فرسنگها دوری
باید به من نزدیکتر میشد
مرز جنون و عقل و ایمانت