قالب شعر: شعر نیمایی
با طلوع شاپرک ها
در هوای روشن جنگل
لحظه های زندگی پر بارتر
و من در انتهای یک تماشا
جلوه های وحشی پرواز را می دیدم
کبوترها
در پرتگاه صخره های دور
چکاوک های صحرایی
در صفای سبز گندم زار
و گل های ساده قاصد
روی شانه های دشت
روان بودند
اشک های ناتمام یک گنجشک
در پنجه های مرگ
چشم هایم را غبارآلود کرد
مرغان مهاجر
این فرشتگان راه دور
در ساحل نورانی خورشید
عشق می افشاندند
از بارش نورانی سنجاقک ها
کوچه ها لبريز شد
کودکان احساس بیدار شدند
و فریاد آزادی و نور
در آسمان شهر طنين انداز شد
طلوع غنچه ها نزدیک تر
و سفرهایی در راه
چشم های روشن پنجره ها
از آستانه حیرت بیرون می ریخت
عقربه ها
همچنان در حرکت
و آفتاب عشق از لابلای گل های حیاط
چشمک می زد