قالب شعر: سپید
صبح یکروز زمستانی سرد،
کودکی بود امید
شاد و آکنده زمهرانه وجودش همه گرم
بازکردپنجره ی بسته دل، ومن احساس بهارانم شد
مرهم حسرت جانسوز گُدازانم شد
اوکه میهمان دل تنگ من است
در نگاه همه فردای من است
کودکی بود امیدم آنروز
*
فصل پاییزی یکروزِ غروب
آرزو درب دلم بست وبرفت
ازپل خاطره ام کرد عبور، لحظه ای مکث نمود
به دربسته ی محزون دلم کردنگاهی به وداع
دیده گانش مرطوب، سر بزیر ومحجوب
آرزو، قصه ی سرگردانی ست
قصه ها دردل ما بسیاراست
همه سرگردانیم ، نام امید برآن بنهـادیم
همـه امید شدیم ، همه امّیـدِ من امّـا ؛ تنهـاست
آرزو تنهایی ست، قصه ی تلخ دلِ پنهانی ست
آرزو پنهانی ست؛ تونگاه دلِ پنهان منی؟
*
خاطرم هست بگویم با تو
رهرووی بود پریشان حالی
کوله بارش خالی، پیر، فرسوده غبارآلوده
درنگاهش غم دل بگشوده
شعله زندگی اش افسرده دیدم آن قامت فرتوت شکست
لبِ ایوان نگاهم بنشست
خواندم اورا که ُامیـّدمن است
آرزویی ست که در بست و برفت
دل متروکه من ریخت فرو، آوارش
بکجا خانه کند پیرشکیبایی من
*
صبح فرداهمه ی پنجره هاباز شدند
و شکیبا ی صبور، قاب هرپنجره را خانه نمود
پلکها پنجره اند و اگربسته شود پنجره ای
نه نشان باشد از او؛
نه نشانی بُوَد ازصاحبِ هرپنجره ای
کودکی بود امید، آرزو، حال شکیبای صبور
انتظار ؛ قصه ی سَرخورده ی ا ُمّیــدِ من است.
کودکی بود ؛ امیـــد م آنروز