آمدم با ذهن پر گفتوشنود
پرسشی کردم که جانم راربود
پرسش اول به لب گفتم دگر
گفتمش ای عارف دانا پدر
زندگی را چیست معناای حکیم
گفت معنا هستی است داده رحیم
ذرهذره آیه ی جانم تویی
خودشناسی رمز عرفانم تویی
پرسش دوم به لب گفتم نیاز
گفتمش ای مرد آگاه مرد راز
دوستی را چیست قدر و اعتبار
گفت راستی باشدش در روزگار
دوستی روشن کند تاریک شب
با صداقت میبرد زخم و تعب
بار سوم کردم از وی من سوال
گفتمش ای باب دانا بیملال
چیست زیباتر ز دانش در جهان
گفت آنکه بشنود با گوش جان
دانش ار با مهرجان آمیخته شد
مرهمی بر درد آدم ریخته شد
پرسش آخر ز جان بر لب رسید
گفتمش ای اهل دل ای ناپدید
چیست سّر ماندگاری در حیات
گفت نامت را بساز در کائنات
آنکه بر جا مینهد نقش وفا
میبرد از مرگ حاصل انتفا
گفت خداداد آنچه جاویدان شود
با دل عاشق فقط پیمان شود
شاعر: خداداد آدینه