پنجه در باور من می زند اندیشهی تو
راه بردهست به جان و دل من ریشهی تو
سالها یاد تو در سایهی سنگین سکوت
در من انگار نفس میکِشد اندیشهی تو
هر شب از خیلِ خیال تو خرامان، برهای
میدود سوی من انگار که از بیشهی تو
مینشینم بهتماشای تو با خویش چنان
تا شوم محو دو چشمان هنرپیشهی تو
نقشیاز قصهی شیرین تو در خواب مرا
کاش بر لوح دلم زخم زند تیشهی تو
گرچه شد سهممن از عشق تو این وهم و خیال
بار الهی نخورد سنگ بر آن شیشهی تو
محمد_حسین_نظری