صدای گریۀ اصغر میان خیمههای یاس
رقیه میدود نالان به سوی خیمۀ عباس
عمو! لبهای اصغر گشته همچون غنچه پژمرده
عطش رنگ از رخ شاداب طفلِ خیمهها برده
عمو! اینک رقیه خواهشی دارد نگاهم کن
عمو! مشکی ببر آبی بیاور غُصه را کم کن
عمو میرفت و مشک آب بر دوشش نمایان بود
عمود خیمهاش انگار در آن لحظه گریان بود
عمو میرفت تا آرَد برای کودکان آبی
نمیدانست آن رود است مسلخگاه آن ساقی
نشست او در کنار آب تا نوشد کمی از آن
ولی آمد به یادش نالۀ جانسوز آن طفلان
ولی آمد به یادش خواهش آن دختر کوچک:
عموجان! از عطش خشکیده شد لبهای آن کودک
زِ جا برخاست پر کرد او تمام مشک را از آب
صدای ناله میآمد ز خیمه، کودکان بیتاب
چو شد راهی به سوی خیمههای حضرت خورشید
دو دستش شد جدا از تن، زمین و آسمان لرزید
به دندانش گرفت او مشک آب و باز راه اُفتاد
عمودی بر سرش خورد و همه دیدند او افتاد
کنار علقمه افتاده ماه خیمههای یاس
صدا میزد: «حسین اَدْرِکْ اخاکَ» حضرت عباس
بیامد حضرت خورشید و دید افتاده ماه او
جدا از پیکرش دست و شکسته گوشۀ ابرو
صدا زد: ای برادر تو امید خیمهها بودی
به یاد کودکان حتی زِ آب شط ننوشیدی
چگونه من روم سوی حرم بی تو برادر جان
ندای اَلْعَطَش میآید و طفلان همه گریان
وداعی کرد و آمد او به سوی خیمههای یاس
کشید او با غم و گریه عمود خیمۀ عباس
پس از تو، قصۀ مشک و عمو در خیمهها پیچید
و حتی طفل ششماهه به یادت باز میگریید