به قهوه خانه ی دنجی شبی شدم وارد
که عطر قهوه ی ترکش مرا به رویا برد
چهار میز کنارش دو نیمکت دوّار
ردیف چیده به شکلی ظریف چشمم خورد
به پشت میزی اخر نشسته حس کردم
که این سکوت چه سنگین نفس به سینه شمرد
سلام کردم و گفتم به او یکی لطفا
به پاسخم سر خود را به چرخشی بسپرد
فضای خلوت آن، با دو تابلو زیبا
مرا بخاطر شب های غفلتم آزرد
بخار قهوه ی فنجان صورتی خوش عطر
حرارتش به هوا پر کشید و در دم مرد
تمیز بودن آن کافه را نظر کردم
دوباره سر بزنم هر زمان که دل افسرد
سعادت کریمی


