قالب شعر: شعر نیمایی
چه دیدی تو
به گردابِ سیاه چشم های این زن فتّانه ی هرزه؟!
که بر تن دارد از تزویر،
هزاران جامه ی زرین
هزاران واژه ی نیرنگ
که با جادوی آنها،
روح پاکت را
به دامان خودش، بسته؛
چه دیدی تو از او ؟!
کدامین سطر را خواندی؟!
کدامین واژه هایش را به جان تشنه ات،
پیوسته، نوشاندی؟!
چه وِردی خواند دنیا و
به جانت ریخت شهوت را؟!
کدام آهنگِ اشعارش
چو لالایی،
تو را خواباند و
آن زرین قلم،
از راستین دستت،
زمین افتاد؟!
سلام ای دوست شاعر؛ نویسنده!
بیا و چشم های بسته ات بگشا؛
سپس، دل را به دریای خدا بسپار و
پاکش کن…
بیا شاعر، نویسنده!
قلم را از زمین بردار و
از روح خدا در آن بِدم،
با واژه ها آنگه، تو غوغا کن…