دوباره قطره اشکی چه خودسرانه چکیده
از آسمان نگاهی که رنگ و روش پریده
گلوی خاطرههایم گرفته از غم دوری
شبیه حرف نگفته ،شبیه آهِ کشیده
به غبطه خوردن دریا به ساحلی که تو باشی
سری نمانده بکوبم به سنگ تجربهدیده
بلوط خسته جنگل منم که در دل تاریخ
کسی نمیبُرد آن را ،خود از زمانه بریده
کسی به وسعت دردم در ازدحام سکوتم
نخوانده قصه دیگر، نه حرف تازه شنیده
در انتظار نشستم مگر بیاید از آن دور
همان که رنگ خدا را به بوم عشق کشیده