تار شکسته ای دلا، چه شد نوای سازتو
مارش عـزای بیـنوا، نمی خرد ناز تو
گام به پرده میزنی، پرده به ناله میزنی
شور کجا همای غم، اینکه مدام میزنی
تیر چو قامتی مگر نشسته درکمان عشق
حیف کمانه قامتی، شکسته درگمان عشق
تا که نشسته دل به غم سفرکجا می کند
بار غمی چنین سترگ که جا بجا می کند
بهار خوش رفته و، فتاده ای در این قفس
کنون بفکر چاره ای، نیست دگر تو را نفس
بسته شدی به تار او تا که گسست تار خود
به ساز کس چرا دهم دل شکسته بار خود