چون زر نشان عشق شد ما مس فروش ماندیم
آشفته روزگاری ست ما بی خروش ماندیم
دیریست به نوبتیم ما ای آسیاب ویران
نیرنگ چه می کنی بیش چون ما خموش ماندیم
می زد قلم چو مستان بر بومِ دل نگاری
عهد با قلم شکستیم حال بی نقوش ماندیم
گفتا نی اِیٖ تو محرم پس دیده ها فرو بند
بستیم نشد دگر باز چون کورِ موش ماندیم
آمد بدیده ها خواب، اصحاب عار بی غار
در حسرت جمالش رفتیم ز هوش، ماندیم
ای نا خدا به طوفان کشتی سپرده رفتی
افسانه شد شجاعت دیدی که موش ماندیم
از این چراغ جادو، بیرون نشد چو غولی
خود رفته در چراغ و، غول چموش ماندیم
گویا خیال ندارد از چاه برون کشد دل
تا در رسد منادا گوش بر سروش ماندیم
چشم از خِرَد چو دُکّان آدینه شد فرو بست
آدینه ماندِ هر روز بی چشم و گوش ماندیم
تا بست دیده ما ، جلوه چه سان فروشد
پندار اوست باطل، اینک انوش ماندیم
بر ما جفا نمودی ، ای روزگارِ مکّار
دیبا ز تن ربودی، پشمینه پوش ماندیم