شنیده ام که به غربت دلت قرار ندارد شگفت نیست غم آن کسی که یار ندارد به هر دیار که باشی دلی به سوی تو دارم که رسم وشیوه ی دلدادگی دیار ندارد ز روزگار چ…
شنیده ام که به غربت دلت قرار ندارد شگفت نیست غم آن کسی که یار ندارد به هر دیار که باشی دلی به سوی تو دارم که رسم وشیوه ی دلدادگی دیار ندارد ز روزگار چه نالی فغان ز حیله ی مردم که مکر جامعه کاری به روزگار ندارد رکاب زد به سمند مراد و دور شد از ما سواد بادیه گردی از آن سوار ندارد چه شام ها که نهادم چراغ دیده به راهش خوشا کسی که به در چشم انتظار ندارد ز خصم گرد ملالی به جان ما ننشیند دلی که اینه ی حق شود غبار ندارد به حق پناه ببر تا ز تیرگی بدرایی که با چراغ خدا کس شبان تار ندارد دوباره از در و دیوار شهر گل بدراید مگو که فصل زمستان ما بهار ندارد
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج