قالب شعر: شعر نیمایی
جانان من،
ناراحت و غمگینم از دوری تو
حتی دریغم داشتی یک واژه ی کوتاه
یا جمله ای غمگین…
محتاج برق چشم هایت می شوم هرشب
مشتاق چشمان زلالت، صبح های زود
آن چشم هایی که
از شوق چشمانم
بی تابِ باران است
گویی زمستان است…
…
اردیبهشتی تو
زاییده ی پاک بهارانی
تابیده مهرت دائما بر قلبِ بی حال و
بخشیده جان بر «جانِ بی جانم»
گویی بهارانم…
…
اما چه شد از آن شبِ آخر
کردی مرا محروم
از گرمیِ دستت؟!
از هرچه رنگ از روی تو دارد
از هر گلی کاو بوی تو دارد…
می دانی ای استاد تازه،
ای دوست دیرین!
در دوری رویت
در حسرت یک بیت از شعرت
در انتظار پاسخ صدها سلامی که
دادم تو را
من آنچنان ماندم،
تا خشک شد چشمان گریانم…
هر روز دل تنگم
در دوری از چشمان پرنورت
از حسرت آن آخرین دیدار
امشب نمی آید
خوابی به چشمانم.
در انتظار شعر تازه،
جمله ای کوتاه،
در وصف «حالِ مبهمت» هستم.
امشب هوا تا صبح
مثل دو چشم من
سرگرم باران است
گویی زمستان است…
…
هرلحظه دل تنگِ
آرامش چشمان تو هستم.
در دوری از آنها
دل، سرد و لرزان است
گویی زمستان است…
…
بیمار چشمانت شدم، اما
درمان نمی یابم.
راهی برای زنده ماندن نیست؛
جز
دیدارِ چشمانت.
در انتظار برق چشمانت،
گرمای دستانت،
تاصبح بیدارم…