در جواب غزلی از گرانمایه «فاضل نظری»
«”کشتیشکسته”را چه نیازی به”ناخدا”؟»
«کشتی”، شکسته باد که بادا… »
(حمید اسمخانی/تکدرخت)
-با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکِشد این فرش نخنما
:وارونه شد… چو ارزش و معنای واژهها
بـس ضـدّارزشـی کـه کـنـد افتـخـارها
-“بـهلـول”وار، فـارغ از انـدوه روزگـار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
:”بهلـول”از مقام شاهی دنیا گذشته بود*
مارا چه نسبتی است؛ که با این تن ادّعا… ؟
-کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق
“کشتیشکسته”را چه نیازی به”ناخدا”؟
:”کشتی“، شکسته باد که بادا… که با “خدا”
افـسار فـکر، کی برود سمت”نـاخـدا”!
-گیرم که شرط عقل بهجز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا
:از اختلاط “عقلِ سر”و”عشقِ دل”، شنو**
مـقصـود راهها به خدا نیستش جدا
-فرقی میان طعنه و نعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همهی سنگریزه هاا
دریا شوی… اگر؛ که کوه یخی غوطهور کنی
امواج ساحلت شکند، صخره… سنگها…
*: نپذیرفتن پیشنهاد مقام وزارت دربار از جانب خلیفهی وقت، هارونالرّشید، توسط بهلول، با تظاهر به جنون و فرار از مهلکه با سوار شدن بر چوبدستیاش و تعجّب درباریان. (به گواه تاریخ)
**: این عقل سرم بود، به عشق دل من گفت
:«زین عشق حذر کن»! دل بیچاره پذیرفت…
(تکدرخت)