فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 مهر 1403

پایگاه خبری شاعر

چهارپاره

چهارپاره

چهارپاره از قالب های جدیدی است که همزمان با رواج شعر نو بوجود آمده است. 

چهارپاره” مجموعه ای از دو بیتی هایی است که در کل یک شعر را می سازند. 
دو بیتی های تشکیل دهنده چهارپاره از لحاظ قافیه با هم تفاوت دارند. 

اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم، چهارپاره که به آن «چارپاره» نیز می‌گویند، یک قالب شعری است که هم وزن دارد و هم قافیه و از چند بند تشکیل شده است. هر بند شامل چهار مصراع است که مصراع‌های دوم و چهارم آن هم‌قافیه‌اند. توجه به این نکته ضروری است که رعابت قافیه تنها درون هر بند لازم است و بدین ترتیب، می‌توان گفت که چهارپاره قالبی است آزاد.

چهارپاره گاهی «دوبیتی‌های پیوسته» نیز نامیده می‌شد که به نظر می‌رسد چنین چیزی درست نباشد. دوبیتی‌های پیوسته از نظر مساوی بودن طول مصراع‌ها و ماهیت چندبندی بودنِ قالب شعر مشابه چهارپاره است. اما آنچه تفاوت این دو را سبب می‌شود، قافیه‌بندی است.

در دوبیتی‌های پیوسته دو نوع قافیه‌بندی وجود دارد: اول اینکه مصراع‌های اول و چهارم هم‌قافیه‌‌اند و مصراع‌های دوم و سوم به‌شکل مثنوی قافیه هماهنگ دارند. دوم آنکه در هر بند، مصراع‌های اول با سوم و دوم با چهارم هم‌قافیه هستند. به همین دلیل است که این ساختار با ساختار چهارپاره تفاوت دارد. گاهی به چهارپاره «رباعیات پیوسته» نیز می‌گویند که آن نیز صحیح نیست.

شکل قالب چهارپاره

شکل قالب چهارپاره در تصویر زیر نشان داده شده است. همان‌طور که می‌بینیم، چهارپاره بندهایی شامل چهار مصراع دارد که مصراع‌های دوم و چهارم هر بند هم‌قافیه‌اند.

تاریخچه پیدایش چهارپاره

آمر طاهر احمد، عضو انستیتوی ایران‌شناسی فرهنگستان علوم اتریش، در مقاله «پیدایش چهارپاره و جایگاه آن در تجدّد شعر فارسی» ریشه قالب چهارپاره را از شعر فرانسه و به‌ویژه ویکتور هوگو می‌دانند. در شعر فارسی، چهارپاره از جدیدترین انواع اشعار است که و پس از دوران مشروطه و همزمان با گسترش شعر نو به وجود آمد و رواج یافت.

سیروس شمیسا در کتاب انواع ادبی معتقد است که جعفر خامنه‌ای اولین چهارپاره را سروده و پس از آن محمدتقی بهار و مهدی حمیدی شیرازی و رشید یاسمی و لطفعلی صورتگر از او تقلید کرده اند. اما به گفته آمر طاهر احمد این ادعای شمیسا از درجه اعتبار ساقط است، زیرا دو سال پیش از اولین چهارپاره جعفر خامنه‌ای، رشید یاسمی چهارپاره «هواپیما» را در سال ۱۲۹۵ سروده است.

ضیاءالدین ترابی در کتاب چهارپاره و چهارپاره‌سرایان معتقد است آنچه که امروزه به‌عنوان چهارپاره می‌شناسیم، پیش از نیما یوشیج رواج نداشته و شاعران جوان به تبعیت از نیما در این قالب شعر سروده‌‌اند. البته، باید گفت که آنچه نیما برای نخستین بار سروده پنج قطعه دوبیتی پیوسته بوده است که تفاوتش را با قالب چهارپاره بیان کردیم.

موضوع چهارپاره چیست؟

چهارپاره از نظر موضوع و مضمون ساختاری منسجم دارد و به موضوع واحدی می‌پردازد. در چهار‌پاره شاعر بیشتر به موضوعات اجتماعی و مضامین غنایی می‌پردازد.

چهارپاره‌سرایان معروف

همان‌طور که گفتیم، به‌نوعی نیما یوشیج و جعفر خامنه‌ای و رشید یاسمی از پیشگامان چهارپاره‌سرایی در ایران بوده‌اند. دیگرانی مانند محمدتقی بهار، حبیب یغمایی، مهدی حمیدی شیرازی، لطفعلی صورتگر، دکتر خانلری، مجدالدین میرفخرایی، فریدون توللی، اسلامی ندوشن و نادر نادرپور نیز چهارپاره‌هایی سروده‌اند.

چند مثال از قالب چهارپاره

در این بخش، مثال‌هایی معروف از قالب چهارپاره را ارائه می‌کنیم.

شیشه و سنگ (نادر نادرپور)

شعر شیشه و سنگ نادر نادرپور یکی از چهارپاره‌های زیباست.

من آن سنگ مغرور ساحل‌نشینم
که می‌رانم از خویشتن موج‌ها را
خموشم، ولی در کف آماده دارم
کلاف پریشان صدها صدا را

چنان سهمناکم که از هیبت من
نیایند سگ‌ماهیان در پناهم
چنان تیزچشمم که زاغان وحشی
حذر می‌کنند از گزند نگاهم

چنان تند‌خشمم که هنگام بازی
نریزند مرغابیان سایه بر من
مبادا که خواب من آشفته گردد
لهیب غضب برکشد شعله در من

نپوشاندم جامه‌پرداز دریا
از آن پیرهن‌های نرم حریرش
از آن مخمل خواب و بیدار سبزش
از آن اطلس روشنایی‌پذیرش

صدف‌ها و کف‌ها و شن‌های ساحل
به مرداب رو می‌نهند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ، آن سنگ تنها
که هم‌ آشنایم، که هم ناشناسم

غبار مرا گرچه دریا بشوید
ولی زنگ غم دارد آیینه من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند
که چون شیشه، قلبی است در سینه من

سرود کبوتر (محمدتقی بهار)

بهار در شعر «کبوتران من»، سعی کرده با لحن و زبانی نو دردهای اجتماعی و سیاسی را بیان کند.

بیایید ای کبوترهای دلخواه
سحرگاهان که این مرغ طلایی
بپرید از فراز بام و ناگاه
ببینمتان به قصد خودنمایی

بدن کافورگون پاها چو شنگرف
فشاند پر ز روی برج خاور
به گرد من فرود آیید چون برف
کشیده سر ز پشت شیشه در

فرو خوانده سرود بی‌گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم‌، با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زان ترنم

سحرگه سرکنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی‌زبانی

مهیا ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال‌هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن

محمدتقی بهار در حال غذا دادن به کبوترهایش

شود گوبی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم اندر
کنید افرشته‌وش یکباره پرواز
به گردون دوخته ‌پر، یک به دیگر

شوند افرشتگان از چرخ نازل
به‌ زعم مردمان باستانی
شما افرشتگان از سطح منزل
بگیرید اوج و گردید آسمانی

نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی ‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران از آن بام
کف ‌اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از برّ این سطح آرام
که‌ اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن

در امواج سند (مهدی حمیدی شیرازی)

«در امواج سند» یکی از مشهورترین شعرهای مهدی حمیدی شیرازی است که در آن شادت‌های جلال‌الدین خوارزمشاه در برابر مغولان را توصیف کرده است.

به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید
نهان می‌گشت پشت کوهساران
فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

ز هر سو بر سواری غلت می‌خورد
تن سنگین اسبی تیرخورده
به زیر باره می‌نالید از درد
سوار زخم‌دار نیم‌مرده

ز سم اسب می‌چرخید بر خاک
به سان گوی خون‌آلود، سرها
ز برق تیغ می‌افتاد در دشت
پیاپی دست‌ها دور از سپرها

میان گردهای تیره چون میغ
زبان‌های سنان‌ها برق می‌زد
لب شمشیرهای زندگی‌سوز
سران را بوسه‌ها بر فرق می‌زد

نهان می‌گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می‌گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازی‌های ایام
به آبسکون شهی بی‌تخت، خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده‌دم جهان در خون نشیند
به آتش‌های ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون، آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید

به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز

به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال آهو بچه‌ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان

چه اندیشید آن دم، کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده‌تر شد

زبان نیزه‌اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت

چو لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که: از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیغ و برق پولاد
میان شام رستاخیز می‌گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می‌گشت

بدان شمشیر تیز عافیت‌سوز
در آن انبوه، کار مرگ می‌کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می‌ریخت
دو چندان می‌شکفت و برگ می‌کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه‌اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند

عنان بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد

میان موج می‌رقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می‌غلتید بر هم
ز امواج گران، کوه از پی کوه

خروشان، ژرف، بی‌پهنا، کف‌آلود
دل شب می‌درید و پیش می‌رفت
از این سد روان، در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می‌رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم نظاره می‌کرد
بدو می‌گفت: «اگر زنجیر بودی
تو را شمشیرم امشب پاره می‌کرد»

گرت سنگین‌دلی ای نرم دل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرین‌های ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی!

ز رخسارش فرومی‌ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازه‌ای در خواب می‌دید

اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره‌پوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمان‌هاشان به شمشیر

شبی آمد که می‌باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را

در این اندیشه‌ها می‌سوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم‌آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد:

بگیر ای موج سنگین کف‌آلود
ز هم واکن دهان خشم، وا کن!
بخور ای اژدهای زندگی‌خوار
دوا کن درد بی‌درمان، دوا کن!

زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
وزان درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه‌ای بر آب‌ها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افگند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی‌پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که: گر فرزند باید، باید این سان!

بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی

به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته

مرغ شباهنگ (محمدتقی بهار)

بهار در چهارپاره «مرغ شباهنگ» به بیان مشکلات مملکت در دوران خودش می‌پردازد و از حکام زمانه‌اش انتقاد می‌کند.

برشو ای رایت روز از در شرق
بشکف ای غنچه صبح از بر کوه
دهر را تاج زر آویز به فرق
کامدم زین شب مظلم به‌ ستوه

ای شب موحش انده‌گستر
اندک احسان و فراوان ستمی
مطلع یأس و هراسی تو مگر
سحر حشر و غروب عدمی

تو شنیدی که منم برخی شب‌
آری اما نه چنان ابراندود
بی‌ فروغ مه و نور کوکب
چون یکی زنگی انگشت‌آلود

ماه چون بیوه‌زنان پوشیده
به حجاب سیه اندر، همه تن
سخت پوشیده جمال از دیده
تا ندانند که پیرست آن زن

نجم ناهید نهان ساخته رو
در پس ابر عبوس غمگین
مردم چشم من اندر پی او
چون کسی کش به‌ چه افتاده نگین

مانده از کار درین ظلمت عام
به فلک بر قلم تیرِ دبیر
زانکه بر جای مرکب ز غمام
دهر پر کرده دواتش از قیر

مشتری بسته درین ابر سیاه
سیه‌ چهره از بیم فرجامی
واندر امواج بخار جانکاه
گم شده شعشعه بهرامی

عاشقم من به شبی مینایی
خوش و لیلی‌وش و هندیه‌عذار
نه یکی وحشی افریقایی
زشت و آشفته و مجنون کردار

عاشقم‌ من به ‌شبی ‌خامش ‌و صاف
نور پیوسته سما را به سمک
همره نور سماوات شکاف
به زمین تاخته آواز ملک

ماه بیرون شده از پشت سحاب
گسترانیده شعاع سیمین
گاه پنهان شده در زیر نقاب
گه عیان ساخته لختی ز جبین

عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجره نقره بر آن
من از آن پنجره روحانی
در فضای ابدیت نگران

‌نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمه شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظره دیده ز دیدار نجوم

از تو و تیرگی‌ت داد ای شب
که دلم پاره شد از واهمه‌ات
زین سیه‌کاری و بیداد ای شب
به کجا برد توان مظلمه‌ات

ای شب جان‌شکر عمرگداز
ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز
هر شبی را بود از پی سحری

من و دژخیم خیانت‌کردار
بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار
بر وی از دیده نفرت نگران

شب که اندر بن این ژرف‌قباب
خلق خفته‌ست‌،‌ خدا بیدار است
آنکه را دیده نیالود به‌ خواب
دیده‌بانش کرم دادار است

تیره شد دیده و شد ختم کتاب
لیک‌ نوز این‌ شب‌ غمناک بجاست
سپری گشت ز چشمانم خواب
چون‌ غم‌ آید به‌ میان‌ خواب کجاست

به امیدی که مگر فجر دمید
دم به دم دوخته بر شیشه نگاه
در پس شیشه در گشت سپید
چشم‌ بی‌خواب من و شیشه سیاه

شمع‌ شد خامش‌ و ساعت‌ هم‌ خفت
دل من تفته و چشمم بیدار
شده با زحمت‌ بیداری‌، جفت
غم و اندیشه این شهر و دیار

یک ره این پرده غمناک بدر
وین سیاهی ببر ای روز سپید
ور نه‌ای هیچ صباح محشر
سر برآر از عدم ای صبح امید

نه شبم رام و نه روزم پیروز
منزوی روز و دل اندر وا شب
چون شود شب‌ بخروشم‌ تا روز
چون شود روز بنالم تا شب

این بود حال غریبی چون من
در یکی کشور بیداد سرشت
مانده بیگانه به شهر و به وطن
چون مؤذن به کلیسا و کنشت

ای دریغا که جوانی بگذشت
بهر آبادی این ملک خراب
همچو دهقان که برد آب ز دشت
تا گل و سبزه دماند ز سراب

یاد آرید در آن بستر ناز
ای فرو خفته بهم فرزندان
زبن شبان سیه عمرگداز
که سر آورده پدر در زندان

یاد آر ای پسر خوب‌خصال
کز تبه‌کاری این مردم دون
پدرت گشت به خواری پامال
تا تو گردی به شرافت مقرون

شو سوی مدرسه‌ای دختر زار
ای زن باهنر سیصد و بیست
واندر آن عهد همایون یاد آر
تا بدانی پدرت کشته کیست

لیک دانم که در آن عهد و زمن
این مصائب همه با یاد شماست
جستن کین من و ملت من
اندر آن روز، ورستاد شماست

روزگاری که شما آزادان
باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان
غرق ننگند و شما نام‌آور

به حرم بر گله گرگ‌زده
به صفت گرگ و به صورت چو غنم
خورده آهوی حرم را و شده
جای آهوی حرم گرگ حرم

ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زیرک‌سار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار

آن سیه لحظه که از گرسنگی
رخ اطفال وطن گردد زرد
سبزخطان و جوانان همگی
بیرق فتح به کف بهر نبرد

تو هم ای پور دل‌آزرده من
اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن
سر غوغا شو و از مرگ مترس

روز کیفر چو طبیعت خواند
خائنان را پی تفریغ حساب
دزدزاده ز تو خط بستاند
بو که تخفیف دهندش به‌ عذاب

پسر من‌! تو به روز کیفر
ریشه عاطفه از دل برکن
از سر کیفر دزدان مگذر
تا پشیمان نشوی همچون من

اجر این تیره‌شبان مظلم
بازگردد به تو در روز حسیب
راند آن روز نژاد ظالم
که ز ما هر دو که ‌خورده‌ست فریب

بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ
با من دلشده دمسازی کن
تو هم ای دل به ره حق گستاخ
با شباهنگ هم‌آوازی کن

ای شباهنگ! از آن شاخ بلند
شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند
یکدم از گفتن حق دست مدار

هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور
می‌دهد پاسخ من‌، حق حق حق
آخر از همت مردان غیور
شود آباد وطن‌، حق حق حق

جمع‌بندی

در این آموزش، دیدیم که چهارپاره چیست و شکل قالب آن، موضوعات و ویژگی‌هایش چیست. همچنین، ضمن پرداختن به تاریخچه پیدایش چهارپاره، چهارپاره‌سرایان معروف را نام بردیم و مثال‌هایی از قالب چهارپاره در شعر فارسی را بیان کردیم.

نمونه ای از چهارپاره: 

فالگیر
کند وی آفتاب به پهلو فتاده بود —– زنبورهای نور زگردش گریخته

 

در پشت سبزه های لگدکوب آسمان—– گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته
***
کف بین پیرد باد درآمد ز راه دور —– پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

 

آن روز میهمان درختان کوچه بود —– تا بشنوند راز خود از فال روشنش
***
در هر قدم که رفت درختی سلام گفت—– هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد

 

او دست های یک یکشان را کنار زد —– چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
***
آن قدر خواند که زاغان شامگاه —– شب را ز لابلای درختان صدا زدند

 

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها—– گویی هزار چلچله را در هوا زدند
***
شب همچو آبی از سراین برگ ها گذشت —– هر برگ همچو نیمه دستی بریده بود

 

هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند —– کف بین باد طالع هر برگ دیده بود

 

(نادر نادرپور)

چهار پاره های شاعران

فرقی نداره

قالب شعر: چهار پاره برام هیچ فرقی نداره که تو چجوری می‌خوای با دلم سر کنی نمیشه تو این رابطه دِق کنم تو جونت رو

ادامه دوبیتی