فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

نیما یوشیج

نيما يوشيج بنيانگذار شعر فارسي در پاييز سال 1274 خورشيدي در يوش روستايي در ناحيه نور مازندران زاده شد در همين روستا به گفته خودش خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده به ضرب تركه و بوته هاي گزنه آموخت بعد ها كه به شهر آمد به مدرسه سن لويي فرستاده شد و به تشويق نظام وفا به سرودن شعر پرداخت

آشنايي با زبان فرانسه و بهره مندي از ذهني خلاق و جستجوگر در شعر راه تازه اي پيش پاي وي گشود و نو گرايي و نو زايي در شعر پارسي سرانجام با كوششهاي وي به برگ و بار نشست در سال 1300 منظومه اي به نام قصه رنگ پريده انتشار داد در همين سال نخستين سروده هايش را در روزنامه قرن بيستم به سر دبيري ميرزاده عشقي و در پاييز سال 1301 شعر اي شب را در روزنامه هفتگي نو بهار منتشر كرد نيما از سال 1317 تا 1320 در شمار هيات تحريريه مجله موسيقي بود و اشعار خود را در آن انتشار مي داد در همين سالها موج مخالفتهاي هواداران شيوه ديرينه در شعر با وي بالا گرفت اما هر چه زمان مي گذشت شيوه كار وي كه بر پايه نيازهاي زمانه رو به بلندگي و رويايي داشت اندك اندك راه خود را مي گشود و پيش مي رفت تا به امروز كه هر برگزيده اي از سروده هاي شاعران معاصر به شايستگي با ياد و نام و سرود هاي وي آغاز مي شود نيما در سال 1338 ديده از جهان فرو بست

مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:
” باد رنج ناروای خلق را پایان.”
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ” آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.”

خلق می گویند:
ـــ” آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید.”

ـــ” رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.” مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ” اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.”
مرغ می گوید:
ـــ” در دل او آرزوی او محالش باد.”
خلق می گویند:
ـــ” اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.”

مرغ می گوید:
ـــ” زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!”

خلق می گویند:
ـــ” اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.”
مرغ می گوید:
ـــ” جدا شد نادرستی.”

خلق می گویند:
ـــ” باشد تا جدا گردد.”

مرغ می گوید:
ـــ” رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.”

خلق می گویند:
ـــ” باشد تا رها گردد.”

مرغ می گوید:
ـــ” به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.”

خلق می گویند:
ـــ” بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.”
ـــ” بادا!” یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ” این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان.”

مرغ می گوید:
ـــ” این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی.”
ـــ” بادشان!” ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ” باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!”
ـــ” باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!”
ـــ” آمین! آمین!”
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
” اینک در و اینک زخم”
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ” آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکویان در تعب بودند.”
ـــ” آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند.”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفر باد!”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.”
ـــ” آمین!”

ـــ” با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده.”
ـــ” آمین!”

ـــ” این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.”
ـــ” آمین! آمین!”
*
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

 

آهنگر

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
” ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!”

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر…

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

در نخستین ساعت شب

در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
” بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان”

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ ” در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.”
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.

خونریزی

پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!

من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.

یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
” شرح اسباب ” من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: ” می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.”
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

خانه ام ابری ست…

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

 ری را

” ری را”…صدا می آید امشب
از پشت ” کاچ” که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.

ری را. ری را…
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.

  

مه شب

همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.

در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر.
روز، روز آفتابی است.
صحنه ی آییش گرم است.

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه.

در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا،
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظه ای او را نمی یابد.
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من،
یا شتاب من،
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کنار رودخانه.

دل فولادم

ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

روی بندرگاه

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی ” آیش” ها که ” شاخک” خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی) 

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.

شب پره ی ساحل نزدیک

چوک و چوک!… گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
” چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من.”
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!… در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید…؟

هست شب

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

فرق است

بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها)
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام.
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.
*
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.

برف

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه “ازاکو” اما
“وازانا” پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.

سیولیشه

تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
“سیولیشه”
روی شیشه.

به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه.

  

در پیش کومه ام

در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
“لم” در حواشی “آئیش”
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.

کک کی

دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش
“کک کی” که مانده گم.

از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.

اما به تن درست و برومند
“کک کی” که مانده گم
دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش.

بر سر قایقش

بر سر قایقش اندیشه کنان  قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
“اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد.”
*
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
*
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
“کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!”

پاسها از شب گذشته است

پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ ” تلاجن”  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.

 

قایق

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
� وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.�
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
� در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.�
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

مرغ شباویز

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد…

به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
ولی در باغ می گویند:
� به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.�

هنوز از شب…

هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.

شب است

شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن � وگ دار� می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

  

اي شب

هان اي شب شوم وحشت انگيز
تا چند زني به جانم آتش ؟
يا چشم مرا ز جاي بركن
يا پرده ز روي خود فروكش
يا بازگذار تا بميرم
كز ديدن روزگار سيرم
ديري ست كه در زمانه ي دون
از ديده هميشه اشكبارم
عمري به كدورت و الم رفت
تا باقي عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و اي شب ،‌نه توراست هيچ پايان
چندين چه كني مرا ستيزه
بس نيست مرا غم زمانه ؟
دل مي بري و قرار از من
هر لحظه به يك ره و فسانه
بس بس كه شدي تو فتنه اي سخت
سرمايه ي درد و دشمن بخت
اين قصه كه مي كني تو با من
زين خوبتر ايچ قصه ايچ نيست
خوبست وليك بايد از درد
نالان شد و زار زار بگريست
بشكست دلم ز بي قراري
كوتاه كن اين فسانه ،‌باري
آنجا كه ز شاخ گل فروريخت
آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بريخت آب مواج
تابيد بر او مه منور
اي تيره شب دراز داني
كانجا چه نهفته بد نهاني ؟
بودست دلي ز درد خونين
بودست رخي ز غم مكدر
بودست بسي سر پر اميد
ياري كه گرفته يار در بر
كو آنهمه بانگ و ناله ي زار
كو ناله ي عاشقان غمخوار ؟
در سايه ي آن درخت ها چيست
كز ديده ي عالمي نهان است ؟
عجز بشر است اين فجايع
يا آنكه حقيقت جهان است ؟
در سير تو طاقتم بفرسود
زين منظره چيست عاقبت سود ؟
تو چيستي اي شب غم انگيز
در جست و جوي چه كاري آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شكل خوف آور
تاريخچه ي گذشتگاني
يا رازگشاي مردگاني؟
تو آينه دار روزگاري
يا در ره عشق پرده داري ؟
يا شدمن جان من شدستي ؟
اي شب بنه اين شگفتكاري
بگذار مرا به حالت خويش
با جان فسرده و دل ريش
بگذار فرو بگيرد دم خواب
كز هر طرفي همي وزد باد
وقتي ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحري كشيد فرياد
شد محو يكان يكان ستاره
تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آيم
كز شومي گردش زمانه
يكدم كمتر به ياد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار كه چشم ها ببندد
كمتر به من اين جهان بخندد

منت دونان

 زدن يا مژه بر مويي گره ها
به ناخن آهن تفته بريدن
ز روح فاسد پيران نادان حجاب جهل ظلماني دريدن
به گوش كر شده مدهوش گشته
صداي پاي صوري را شنيدن
به چشم كور از راهي بسي دور
به خوبي پشه ي پرنده ديدن
به جسم خود بدون پا و بي پر
به جوف صخره ي سختي پريدن
گرفتن شر ز شيري را در آغوش
ميان آتش سوزان خزيدن
كشيدن قله ي الوند بر پشت
پس آنگه روي خار و خس دويدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشيدن

شير

شب آمد مرا وقت غريدن است
گه كار و هنگام گرديدن است
به من تنگ كرده جهان جاي را
از اين بيشه بيرون كشم پاي را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زين مغاك
بغرم بغريدني هولناك
كه ريزد ز هم كوهساران همه
بلرزد تن جويباران همه
نگردند شاد
نگويند تا شير خوابيده است
دو چشم وي امشب نتابيده است
بترسيده است از خيال ستيز
نهاده ز هنگامه پا در گريز
نهم پاي پيش
منم شير ،‌سلطان جانوران
سر دفتر خيل جنگ آوران
كه تا مادرم در زمانه بزاد
بغريد و غريدنم ياد داد
نه ناليدنم
بپا خاست ،‌برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نيز من
خراميد سنگين ، به دنبال او
بياموختم از وي احوال او
خرامان شدم
برون كردم اين چنگ فولاد را
كه آماده ام روز بيداد را
درخشيد چشم غضبناك من
گواهي بداد از دل پاك من
كه تا من منم
به وحشت بر خصم ننهم قدم
نيايد مرا پشت و كوپال، خم
مرا مادر مهربان از خرد
چو مي خواست بي باك بار آورد
ز خود دور ساخت
رها كرد تا يكه تازي كنم
سرافرازم و سرفرازي كنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و ديوار و سقف
بدين گونه نيز
نبوده ست هنگام حمله وري
به سر بر مرا ياوري ، مادري
دلير اندر اين سان چو تنها شدم
همه جاي قهار و يكتا شدم
شدم نره شير
مرا طعمه هر جا كه آيد به دست
مرا خواب آن جا كه ميل من است
پس آرامگاهم به هر بيشه اي
ز كيد خسانم نه انديشه اي
چه انديشه اي ست ؟
بلرزند از روز بيداد من
بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه كوه از عتاب
كه بس بدترم ز آتش و كوه و آب
كجا رفت خصم ؟
عدو كيست با من ستيزد همي ؟
ظفر چيست كز من گريزد همي ؟
جهان آفرين چون بسي سهم داد
ظفر در سر پنجه ي من نهاد
وزان شأن داد
روم زين گذر اندكي پيشتر
ببينم چه مي آدم در نظر
اگر بگذرم از ميان دره
ببينم همه چيز ها يكسره
ولي بهتر آنك
از اين ره شوم ، گرچه تاريك هست
همه خارزار است و باريك هست
ز تاريكيم بس خوش آيد همي
كه تا وقت كين از نظرها كمي
بمانم نهان
كنون آمدم تا كه از بيم من
بلغزد جهان و زمين و زمن
به سوراخ هاشان ،عيان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من
چه جاي است اينجا كه ديوارش هست
همه سستي و لحن بيمارش هست ؟
چه مي بينم اين سان كزين زمزمه
ز روباه گويي رمه در رمه
خر اندر خر است
صداي سگ است و صداي خروس
بپاش از هم پرده ي آبنوس
كه در پيش شيري چه ها مي چرند
كه اين نعمت تو كه ها مي خورند ؟
روا باشد اين
كه شيري گرسنه چو خسبيده است
بيابد به هر چيز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پاك و همت بلند
ببايد پي رزق باشم نژند ؟
ببايد كه من
ز بي جفتي خويش تنها بسي
بگردم به شب كوه و صحرا بسي ؟
ببايد به دل خون خود خوردنم
وزين درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدير بود ؟
چرا ماند پس زنده شير دلير
كه اكنون بر آرد در اين غم نفير ؟
چرا خيره سر مرگ از او رو بتافت
درين ره مگر بيشه اش را نيافت
كز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله هاي ستيز
كه خود نشنود چرخ دورينه نيز
كه ريزد چنين خون سپهر برين
چرا خون نريزم ؟ مرا همچنين
سپهر آفريد
از اين سايه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،‌گردم از غم رها
صداشان مرا خيره دارد همي
خيال مرا تيره دارد همي
در اين زير سقف
يكي مشت مخلوق حيله گرند
همه چاپلوسان خيره سرند
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اينان و نه نيز نر
همه خفته اند
همه خفته بي زحمت كار و رنج
بغلتيده بر روي بسيار گنج
نيارند كردن از اين ره گذر
ندارند از حال شيران خبر
چه اند اين گروه ؟
ريزم اگر خونشان را به كين
بريزد اگر خونشان بر زمين
همان نيز باشم كه خود بوده ام
به بيهوده چنگال آلوده ام
وز اين گونه كار
نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جايگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ايشان سرم
از اين بي هنر روبهان بگذرم
كشم پاي پس
از اين دم ببخشيدتان شير نر
بخوابيد اي روبهان بيشتر
كه در رهع دگر يك هماورد نيست
بجز جانورهاي دلسرد نيست
گه خفتن است
همه آرزوي محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو
بخوابيد تا بگذرند از نظر
بناميد آن خواب ها را هنر
ز بي چارگي
بخوابيد ايندم كه آلام شير
نه دارو پذيرد ز مشتي اسير
فكندن هر آن را كه در بندگي است
مرا مايه ي ننگ و شرمندگي است
شما بنده اي

 

چشمه ي كوچك

گشت يكي چشمه ز سنگي جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تيز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تيري كه رود بر هدف
گفت : درين معركه يكتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشايم ز سر مو ، شكن
ماه ببيند رخ خود را به من
قطره ي باران ، كه در افتد به خاك
زو بدمد بس كوهر تابناك
در بر من ره چو به پايان برد
از خجلي سر به گريبان برد
ابر ، زمن حامل سرمايه شد
باغ ،‌ز من صاحب پيرايه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگي
مي كند از پرتو من زندگي
در بن اين پرده ي نيلوفري
كيست كند با چو مني همسري ؟
زين نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو كمي گشت دور
ديد يكي بحر خروشنده اي
سهمگني ، نادره جوشنده اي
نعره بر آورده ، فلك كرده كر
ديده سيه كرده ،‌شده زهره در
راست به مانند يكي زلزله
داده تنش بر تن ساحل يله
چشمه ي كوچك چو به آنجا رسيد
وان همه هنگامه ي دريا بديد
خواست كزان ورطه قدم دركشد
خويشتن از حادثه برتر كشد
ليك چنان خيره و خاموش ماند
كز همه شيرين سخني گوش ماند
خلق همان چشمه ي جوشنده اند
بيهوده در خويش هروشنده اند
يك دو سه حرفي به لب آموخته
خاطر بس بي گنهان سوخته
ليك اگر پرده ز خود بردرند
يك قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ي اسرار خويش
نكته بسنجند فزون تر ز پيش
چون كه از اين نيز فراتر شوند
بي دل و بي قالب و بي سر شوند
در نگرند اين همه بيهوده بود
معني چندين دم فرسوده بود
آنچه شنيدند ز خود يا ز غير
و آنچه بكردند ز شر و ز خير
بود كم ار مدت آن يا مديد
عارضه اي بود كه شد ناپديد
و آنچه به جا مانده بهاي دل است
كان همه افسانه ي بي حاصل است

يادگار

در دامن اين مخوف جنگل
و اين قله كه سر به چرخ سوده است
اينجاست كه مادر من زار
گهواره ي من نهاده بوده است
اينجاست ظهور طالع نحس
كامد طفلي زبون به دنيا
بيهوده بپروريد مادر
عشق آمد و در وي آشيان ساخت
بيچاره شد او ز پاي تا سر
دل داد ندا بدو كه : برخيز
اينجاست كه من به ره فتادم
بودم با بره ها همآغوش
ابر و گل و كوه پيش چشمم
آوازه ي زنگ گله در گوش
با ناله ي آبها هماهنگ
اينجا همه جاست خانه ي من
جاي دل پر فسانه ي من
اين شوم و زبون دلم كه گم كرد
از شوميش آشيانه ي من
اينجاست نشان بچگي ها
هيچم نرود ز ياد كانجا
پيره زنگي رفيق خانه
مي گفت براي من همه شب
نقلي به پسند بچگانه
تا ديده ي من به خواب مي رفت
خيزيد مي از ميانه ي خواب
هر روز سپيده دم بدانگاه
كه گله ي گوسفند ما بود
جنبيده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پيش و بره از پي
من سر ز دواج كرده بيرون
دو ديده برابر روي صحرا
كه توده شد چو پيكر كوه
حلقه زده همچو موج دريا
از پيش رمه بلند مي شد
دو گوش به بانگ ناي چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان كوچك
و آن خوب خروسك محله
كز لانه برون همه پريدند
وز معركه ي چنين هياهو
من خرم و خوش ز جاي جسته
فارغ زدي و ز رنج فردا
از كشمكش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضايت
دل پر ز خيال وقت بازي
ناگاه شنيدمي صدايي
اين نعره ي بچه هاي ده بود
هاي هاي رفيق جان كجايي
ما منتظريم از پس در
من هيچ نخورده ، كف زننده
بر سر نه كله نه كفش بر پاي
يكتاي به پر سفيد جامه
زنگوله به دست جسته از جاي
از خانه به كوه مي دويديم
مادر مي گفت : بچه آرام
مي كرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر مي شدم گم
دنيا چو ستاره مي درخشيد
اينجاست كه عشق آمد و ساخت
از حلقه ي بچه ها مرا دور
خنده بگريخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
ديده به فراق ، قطره ها ريخت
اي عشق ،‌اميد ، آرزوها
خسته نشويد در دل من
تا چند به آشيانه ماندن
ديديد چه ها ز حاصل من
كه ترك مرا دگر نگوييد ؟
اي دور نشاط بچگي ها
برقي كه به سرعتي سرآ�ي
اي طالع نحس من مگر تو
مرگي كه به ناگهان درآيي
ايام گذشته ام كجايي ؟
باز آي كه از نخست گرديد
تقدير تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گيسوي شب
كز جنس تواند اي گذشته
هر لحظه ز زلف تو است تاري
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رايگان سپردم
اي نادره يادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا باغم خود ترا سرشتم
باز آي چنان مرا بيفشار
تا خواب ز ديده ام ربايي
اميد دهي به روزگاري
كز تو نبود مرا جدايي
بازآ كه غم است طالب غم

انگاسي

سوي شهر آمد آن زن انگاس
سير كردن گرفت از چپ و راست
ديد آيينه اي فتاده به خاك
گفت : حقا كه گوهري يكتاست
به تماشا چو برگرفت و بديد
عكس خود را ، فكند و پوزش خواست
كه : ببخشيد خواهرم ! به خدا
من ندانستم اين گوهر ز شماست
ما همان روستازنيم درست
ساده بين ،‌ساده فهم بي كم و كاست
كه در آيينه ي جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست

بز ملاحسن

بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه مي كردي رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوي خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت
بز همسايه ،‌بز مردم ده
همه پر شير و همه نافع و مفت
شاد ملا پي دوشيدنشان
جستي از جاي و به تحسين مي گفت
مرحبا بز بزك زيرك من
كه كند سود من افزون به نهفت
روزي آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوي مردم شد
جست ملا ،‌ كسل و سرگردان
همه ده ، خانه ي اين خانه ي آن
زير هر چاله و هر دهليزي
كنج هر بيشه ،‌به هر كوهستان
ديد هر چيز و بز خويش نديد
سخت آشفت و به خود عهد كنان
گفت : اگر يافتم اين بد گوهر
كنمش خرد سراسر استخوان
ناگهان ديد فراز كمري
بز خود را از پي بوته چري
رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا
بي مروت بز بي شرم و حيا
اين همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام اين بود جزا
كه خورد شير تو را مرده ده ؟
بزك افتاد و بر او داد ندا
شير صد روز بزان دگر
شير يك روز مرا نيست بها ؟
يا مخور حق كسي كز تو جداست
يا بخور با دگران آنچه تراست

 

گل نازدار

سود گرت هست گراني مكن
خيره سري با دل و جاني مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاري نهفت
صبح همي باخت به مهرش نظر
ابر همي ريخت به پايش گهر
باد ندانسته همي با شتاب
ناله زدي تا كه برآيد ز خواب
شيفته پروانه بر او مي پريد
دوستيش ز دل و جان مي خريد
بلبل آشفته پي روي وي
راهي همي جست ز هر سوي وي
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ي حسن به پيراسته
زان همه دل بسته ي خاطر پريش
هيچ نديدي به جز از رنگ خويش
شيفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جاي خود از ناز بفرسوده بود
ليك بسي بيره و بيهوده بود
فر و برازندگي گل تمام
بود به رخساره ي خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنايافته
گل كه چنين سنگدلي برگزيد
عاقبت از كار نداني چه ديد
سودنكرده ز جواني خويش
خسته ز سوداي نهاني خويش
آن همه رونق به شبي در شكست
تلخي ايان به جايش نشست
از بن آن خار كه بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
ديد بسي شيفته ي نغمه خوان
رقص كنان رهسپر و شادمان
از بر وي يكسره رفتند شاد
راست بماننده ي آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن كه يكي ديده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبين ز سر بيهشي
دوست مدار اين همه عاشق كشي
يك نفس از خويشتن آزاد باش
خاطري آور به كف و شاد باش

مفسده ي گل

صبح چو انوار سرافكنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون مي گذشت
ز آنچه به هر جاي به غمزه ربود
بار نخستين دل پروانه بود
راه سپارنده ي بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مكيديش لب سرخ رنگ
گاه كشيديش به بر تنگ تنگ
نيز گهي بي خود و بي سر شدي
بال گشادي به هوا بر شدي
در دل اين حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوري از آنجا گذشت
تيزپري ،‌ تندروي ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا كشيد
كار دو خواهنده به دعوا كشيد
زين به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا كه رسيد از سر ره بلبلي
سوختهاي ، خسته ي روي گلي
بر سر شاخي به ترنم نشست
قصه ي دل را به سر نغمه بست
ليك رهي از همه ناخوانده بيش
ديد هياهوي رقيبان خويش
يك دو نفس تيره و خاموش ماند
خيره نگه كرد و همه گوش ماند
خنده ي بيهوده ي گل چون بديد
از دل سوزنده صفيري كشيد
جست ز شاخ و به هم آويختند
چند تنه بر سر گل ريختند
مدعيان كينه ور و گل پرست
چرخ بدادند بي پا و دست
تا ز سه دشمن يكي از جا گريخت
و آن دگري را پر پر نقش ريخت
و آن گل عاشق كش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شكست
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
طالب مطلوب چو بسيار شد
چند تني كشته و بيمار شد
پس چو به تحقيق يكي بنگري
نيست جز اين عاقبت دلبري
در خم اين پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روي گل است
گل كه سر رونق هر معركه است
مايه ي خونين دلي و مهلكه است
كار گل اين است و به ظاهر خوش است
ليك به باطن دم آدم كش است
گر به جهان صورت زيبا نبود
تلخي ايام ،‌ مهيا نبود

گل زودرس

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟

 

از : قصه ي رنگ پريده ، خون سرد

من ندانم با كه گويم شرح درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
آتش عشق است و گيرد در كسي
كاو ز سوز عشق ، مي سوزد بسي
قصه اي دارم من از ياران خويش
قصه اي از بخت و از دوران خويش
ياد مي آيد مراكز كودكي
همره من بوده همواره يكي
قصه اي دارم از اين همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودي هر دمي
سيرها مي كردم اندر عالمي
يك نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زيب و فر
هر نگاري را جمالي خاص بود
يك صفت ، يك غمزه و يك رنگ سود
هر يكي محنت زدا ،‌خاطر نواز
شيوه ي جلوه گري را كرده ساز
هر يكي با يك كرشمه ،‌يك هنر
هوش بردي و شكيبايي ز سر
هر نگاري را به دست اندر كمند
مي كشيدي هر كه افتادي به بند
بهر ايشان عالمي گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حيرت زده
من كه در اين حلقه بودم بيقرار
عاقبت كردم نگاري اختيار
مهر او به سرشت با بنياد من
كودكي شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز مي جستم هميشه وصل يار
هر كجا بودم ، به هر جا مي شدم
بود آن همراه ديرين در پيم
من نمي دانستم اين همراه كيست
قصدش از همراهي در كار چيست ؟
بس كه ديدم نيكي و ياري او
مار سازي و مددكاري او
گفتم : اي غافل ببايد جست او
هر كه باشد دوستار توست او
شادي تو از مدد كاري اوست
بازپرس از حال اين ديرينه دوست
گفتمش : اي نازنين يار نكو
همرها ،‌تو چه كسي ؟ آخر بگو
كيستي ؟ چه نام داري ؟ گفت : عشق
گفت : چوني ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روي تو بزدايد محن
تو كجايي ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشي
خوب صورت ، خوب سيرت ، دلكشي
به به از كردار و رفتار خوشت
به به از اين جلوه هاي دلكشت
بي تو يك لحظه نخواهم زندگي
خير بيني ، باش در پايندگي
باز آي و ره نما ، در پيش رو
كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وي
شاد مي رفتم بدي ني ، بيم ني
در پي او سيرها كردم بسي
از همه دور و نمي ديديم كسي
چون كه در من سوز او تاثير كرد
عالمي در نزد من تغيير كرد
عشق ، كاول صورتي نيكوي داشت
بس بدي ها عاقبت در خوي داشت
روز درد و روز ناكامي رسيد
عشق خوش ظاهر مرا در غم كشيد
ناگهان ديدم خطا كردم ،‌خطا
كه بدو كردم ز خامي اقتفا
آدم كم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامي عشق را خوردم فريب
كه شدم از شادماني بي نصيب
در پشيماني سر آمد روزگار
يك شبي تنها بدم در كوهسار
سر به زانوي تفكر برده پيش
محو گشته در پريشاني خويش
زار مي ناليدم از خامي خود
در نخستين درد و ناكامي خود
كه : چرا بي تجربه ، بي معرفت
بي تأمل ،‌بي خبر ،‌بي مشورت
من كه هيچ از خوي او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
ديدم از افسوس و ناله نيست سود
درد را بايد يكي چاره نمود
چاره مي جستم كه تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعي مي كردم بهر جيله شود
چاره ي اين عشق بد پيله شود
عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه مي گفتم بكن ،‌ آن مي نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك برد از من اختيار
هر چه كردم كه از او گردم رها
در نهان مي گفت با من اين ندا
بايدت جويي هميشه وصل او
كه فكنده ست او تو را در جست و جو
ترك آن زيبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : اي يار من شوريده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در ميان آتشم آورده اي
اين چه كار است ، اينكه با من كرده اي ؟
چند داري جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بيچاره بند
هر چه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
يعني : اي بيچاره بايد سوختن
نه به آزادي سرور اندوختن
بايدت داري سر تسليم پيش
تا ز سوز من بسوزي جان خويش
چون كه ديدم سرنوشت خويش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چيست چاره جز رضا
چون نيابد راه دفع ابتلا ؟
اين سزاي آن كسان خام را
كه نينديشند هيچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسير
كو مرا يك ياوري ، كو دستگير ؟
مي كشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
اي دريغا روزگارم شد سياه
آه از اين عشق قوي پي آه ! آه
كودكي كو ! شادماني ها چه شد ؟
تازگي ها ، كامراني ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولين آمال من
شد پريده ،‌رنگ من از رنج و درد
اين منم : رنگ پريده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام كرد
آخرم رسواي خاص و عام كرد
وه ! چه نيرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد از ديار
نه مرا غمخواري و نه هيچ يار
مي فزايد درد و آسوده نيم
چيست اين هنگامه ، آخر من كيم ؟
كه شده ماننده ي ديوانگان
مي روم شيدا سر و شيون كنان
مي روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
خود نمي دانم چه دارم جست و جو
سخت حيران مي شوم در كار خود
كه نمي دانم ره و رفتار خود
خيره خيره گاه گريان مي شوم
بي سبب گاهي گريزان مي شوم
زشت آمد در نظرها كار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن ياران همه
چه شدند ايشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن ياري كه از ياران من
خويش را خواندي ز جانبازان من ؟
من شنيدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن يار نكويي كز فا
دم زدي پيوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از ياد او
ماند بر جا قصه ي بيداد او
بي مروت يار من ، اي بي وفا
بي سبب از من چرا گشتي جدا ؟
بي مروت اين جفاهايت چراست ؟
يار ، آخر آن وفاهايت كجاست ؟
چه شد آن ياري كه با من داشتي
دعوي يك باطني و آشتي ؟
چون مرا بيچاره و سرگشته ديد
اندك اندك آشنايي را بريد
ديدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بي تأمل روز من برتافت او
دوستي اين بود ز ابناي زمان
مرحبا بر خوي ياران جهان
مرحبا بر پايداري هاي خلق
دوستي خلق و ياري هاي خلق
بس كه ديدم جور از ياران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پريده ، خون سرد
پس نشايد دوستي با خلق كرد
واي بر حال من بدبخت!‌واي
كس به درد من مبادا مبتلاي
عشق با من گفت : از جا خيز ، هان
خلق را از درد بدبختي رهان
خواستم تا ره نمايم خلق را
تا ز ناكامي رهانم خلق را
مي نمودم راهشان ، رفتارشان
منع مي كردم من از پيكارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنيد پندم ، عاقبت
جمله مي گفتند او ديوانه است
گاه گفتند او پي افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنين هديه مرا پاداش كرد
هديه ،‌آري ، هديه اي از رنج و درد
كه پريشاني من افزون نمود
خيرخواهي را چنين پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بي سبب آزرده از خود ساختند
بيشتر آن كس كه دانا مي نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمي نزديك خود را كي شناخت
دور را بشناخت ، سوي او بتاخت
آن كه كمتر قدر تو داند درست
در ميانخويش ونزديكان توست
الغرض ، اين مردم حق ناشناس
بس بدي كردند بيرون از قياس
هديه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هديه ي جانسوز ،‌من
يادگاري ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پريده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
مرحبا بر طينت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نيكو نهاد
حيف از اويي كه در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هديه اين بود از خسان بي خرد
هر سري يك نوع حق را مي خرد
نور حق پيداست ،‌ ليكن خلق كور
كور را چه سود پيش چشم نور ؟
اي دريفا از دل پر سوز من
اي دريغا از من و از روز من
كه به غفلت قسمتي بگذشاتم
خلق را حق جوي مي پنداشتمن
من چو آن شخصم كه از بهر صدف
كردم عمر خود به هر آبي تلف
كمتر اندر قوم عقل پاك هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت كردم از خصمان حق
دور گرديدم از اين قوم حسود
عاشق حق را جز اين چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقاي روي دوست
سير من هممواره ، هر دم ، سوي اوست
پس چرا جويم محبت از كسي
كه تنفر دارد از خويم بسي؟
پس چرا گردم به گرد اين خسان
كه رسد زايشان مرا هردم زيان ؟
اي بسا شرا كه باشد در بشر
عاقل آن باشد كه بگريزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ي تنهاييم تا زنده ام
گوشه اي دور از همه جوينده ام
مي كشد جان را هواي روز يار
از چه با غير آورم سر روزگار ؟
من ندارم يار زين دونان كسي
سالها سر برده ام تنها بسي
من يكي خونين دلم شوريده حال
كه شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوييا يكباره ناپيداستم
كس نخوانده ست ايچ آثار مرا
نه شنيده ست ايچ گفتار مرا
اولين بار است اينك ، كانجمن
اي مي خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناكامي و درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد
من از اين دو نان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم
كز بدي بخت ،‌در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را يك چيز خوب و دلكش است
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از صفلي بدان
به به از آنجا كه مأواي من است
وز سراسر مردم شهر ايمن است
اندر او نه شوكتي ،‌ نه زينتي
نه تقيد ،‌نه فريب و حيلتي
به به از آن آتش شب هاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي دررمه
بانگ چوپانان ، صداي هاي هاي
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي
زندگي در شهر فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا
خوب ديدم شهر و كار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهري پر از عيب و ضر است
پر ز تقليد و پر از كيد و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدي ، بس فتنه ها ، بس بيهده
تا كه اين وضع است در پايندگي
نيست هرگز شهر جاي زندگي
زين تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرين بر وحشت اعصار باد
جان فداي مردم جنگل نشين
آفرين بر ساده لوحان ،‌آفرين
شهر درد و محنتم افزون نمود
اين هم از عشق است ، اي كاش او نبود
من هراسانم بسي از كار عشق
هر چه ديدم ، ديدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهريان
واي بر من ! كو ديار و خانمان ؟
خانه ي من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حاليا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بين چه با من مي كند
س دورم از ديرينه مسكن مي كند
يك زمانم اندكي نگذاشت شاد
كس گرفتار چنين بختي مباد
تازه دوران جواني من است
كه جهاني خصم جاني من است
هيچ كس جز من نباشد يار من
يار نيكوطينت غمخوار من
باطن من خوب ياري بود اگر
اين همه در وي نبودي شور و شر
آخر اي من ، تو چه طالع داشتي
يك زمانت نيست با بخت آشتي ؟
از چو تو شوريده آخر چيست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
كيستي تو ! اين سر پر شور چيست
تو چه ها جويي درين دوران زيست ؟
تو نداري تاب درد و سوختن
باز داري قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختي ،‌ افغان كني
خلق را زين حال خود حيران كني
چيست آخر! اين چنين شيدا چرا؟
اين همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشاي و به خود باز آي ، هان
كه تويي نيز از شمار زندگان
دائما تنهايي و آوارگي
دائما ناليدن و بيچارگي
نيست اي غافل ! قرار زيستن
حاصل عمر است شادي و خوشي
س نه پريشان حالي و محنت كشي
اندكي آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهي عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصيبت بردنا
لحظه اي ديگر ببايد رفتنا
با چنين اوصاف و حالي كه تو راست
گر ملامت ها كند خلقت رواست
اي ملامت گو بيا وقت است ،‌ وقت
كه ملامت دارد اين شوريده بخت
گرد آييد و تماشايش كنيد
خنده ها بر حال و روز او زنيد
او خرد گم كرده است و بي قرار
اي سر شهري ، از او پرهيزدار
رفت بيرون مصلحت از دست او
مشنوي اين گفته هاي پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چيست
كه چگونه بايدش با خلق زيست
او نداند چيست اين اوضاع شوم
اين مذاهب ، اين سياست ، وين رسوم
او نداند هيچ وضع گفت و گو
چون كه حق را باشد اندر جست و جو
اي بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را اي بسا باشد دوا
اي بسا بيچاره را كاندوه و درد
گردش ايام كم كم محو كرد
جز من شوريده را كه چاره نيست
بايدم تا زنده ام در درد زيست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقي را لازم آيد درد و غم
راست گويند اين كه : من ديوانه ام
در پي اوهام يا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گويم سخن
يا جهان ديوانه باشد يا كه من
بلكه از ديوانگان هم بدترم
زان كه مردم ديگر و من ديگرم
هر چه در عالم نظر مي افكنم
خويش را دذ شور و شر مي افكنم
جنبش دريا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ريزش باران ، سكوت دره ها
پرش و حيراني شب پره ها
ناله ي جغدان و تاريكي كوه
هاي هاي آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صداي بالشان
چون كه مي انديشم از احوالشان
گوييا هستند با من در سخن
رازها گويند پر درد و محن
گوييا هر يك مرا زخمي زنند
گوييا هر يك مرا شيدا كنند
من ندانم چيست در عالم نهان
كه مرا هرلحظه اي دارد زيان
آخر اين عالم همان ويرانه است
كه شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمي
بهر من آرد هميشه مؤتمي ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زني
بي سبب با من چه داري دشمني
من چه كردم با تو آخر ، اي پليد
دشمني بي سبب هرگز كه ديد
چشم ، آخر چند در او بنگري
مي نبيني تو مگر فتنه گري
تيره شو ، اي چشم ، يا آسوده باش
كاش تو با من نبودي ! كاش ! كاش
ليك ، اي عشق ، اين همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگي با تو سراسر ذلت است
غم ،‌هميشه غم ،‌ هميشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آميخته است
و آن سراسر بر سر من ريخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از اين اوهام فرد
ديدي آخر عشق با جانم چه كرد ؟
اي بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهايي شدم نالان و زار
سوخته در عشق بي سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه مي خواهي ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده اي
خود نمي داني چه با خود كرده اي
قدرتش دادي و بينايي و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بيرون كند
گه اسير خلق پر افسون كند
گه تو را حيران كند در كار خويش
گه مطيع و تابع رفتار خويش
هر زمان رنگي بجويد ماجرا
بهر خود خصي بپروردي چرا ؟
ذلت تو يكسره از كار اوست
باز از خامي چرا خوانيش دوست ؟
گر نگويي ترك اين بد كيش را
خود ز سوز او بسوزي خويش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوي
رو كه در دم بايدت زانجا روي
بايدت فاني شدن در دست خويش
نه به دست خصم بدكردار و كيش
نيستم شايسته ي ياري تو
مي رسد بر من همه خواري تو
رو به جايي كت به دنيايي خزند
بس نوازش ها ،‌حمايت ها كنند
چه شود گر تو رها سازي مرا
رحم كن بر بيچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك اين شوريده سرا را مي نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها بايد كه از وي بردنم
چند بايد باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگي ام بي نصيب
تا كه داد اين عشق سوزانم فريب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد ديگرگون من و بنياد من
سوختم تا ديده ي من باز كرد
بر من بيچاره كشف راز كرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمي آموختم
كي ز جمعيت گريزان مي شدم
كي به كار خويش حيران مي شدم ؟
كي هميشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا يك رنگ بود ؟
كي ز خصم حق مرا بودي زيان
گر نبودي عشق حق در من عيان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد اين عشق آتشپاره كرد
عشق را بازيچه نتوان فرض كرد
اي دريغا روزگار كودكي
كه نمي ديدم از اين غم ها ، يكي
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم مي زدم
اي خوشا آن روزگاران ،‌اي خوشا
ياد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ايام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جويبار
تازگي و طلعت روز بهار
گريه ي بيچاره ي شوريده حال
خنده ي ياران و دوران وصال
بگذرد ايام عشق و اشتياق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادماني ها ، خوشي ها غني
وين تعصب ها و كين و دشمني
بگذرد درد گدايان ز احتياج
عهد را زين گونه بر گردد مزاج
اين چنين هرشادي و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، اين هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر اين شوريده بخت
حال ،‌ بين مردگان و زندگان
قصه ام اين است ،‌ اي آيندگان
قصه ي رنگ پريده آتشي ست
س در پي يك خاطر محنت كشي ست
زينهار از خواندن اين قصه ها
كه ندارد تاب سوزش جثه ها
بيم آريد و بينديشيد ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گيريد از من و از حال من
پيروي خوش نيست از اعمال من
بعد من آريد حال من به ياد
آفرين بر غفلت جهال باد