نگذار که از حسرت دیدار تو گاهی
آهی کشم از شکوه به درگاه الهی
ترسم که زنالیدن بسیار بیافتم
خود در کنف سایهی شبهای سیاهی
دلخونم و آزرده از این عشق نفسگیر
تا چند مکدّر کنم آئینه به آهی
پرهیز تو از من چه شبیه است به پائیز
در چهرهام آثار خزان است و تباهی
بر دفتر حافظ زدهام فال که میگفت
در قرعهی تو نیست بهجز وعدهی واهی
گفتم خبر از گمشدهام نیست، بگفتا
شاید که رسیدهست بر او منسب شاهی
هر فال که بر خود زدهام بیخبری بود
اما خوشم از لذت این چشم بهراهی
بگذار که از هر نفسم آهِ جگر سوز
خاکستری از شعله بماند به گواهی
#محمد_حسین_نظری