به دل گفتم عجب دیوانه هستی
زدام عشق، کدام فـرزانه رستی
بِگِرد خود صف مستـانه دیدی
سپـردی تن به هر دزدانه دستی
حـذر باید از این سوداگـر رند
درون شد، حرمت خانه شکستی
مگر پروانه می آید به هر کرم
گمانت پیله شـد، پروانـه استی
اگر در سر تو را این فکرتت بود
چرا خود درب این میخانه بستی
چنـان نا آشنـا با خویش گردی
به تمثال خودت بیگانه هستی
مگـو این آشنـا، همـزاد باشـد
هنوزیک جرعه را نوشیده مستی
ندای َهل مبـارز می زند عشق
تنیـده پیلـه را، خانـه نشستی