باورم را بستهاند به میخهای شک
اما من هنوز به پرواز فکر میکنم
در آسمانی که کسی نمیبیند
نه سقفی مانده
نه ستونی برای تکیه
فقط این دل،
که هنوز ایستاده است در برابر فروریختن
میخندم
به طعنهی دیوارها
و سکوت را
با صدای گامهایم میشکنم
کسی نمیداند
چقدر راه رفتهام
با پای زخمی، با دلی بینقشه
اما هنوز
هر صبح، به روشنی سلام میکنم
انگار هیچ شب تاریکی
نتوانسته باشد مرا بلعیده باشد.