من از تبار کویرم ، “تو اهل بارانی”
من آن خزان زده امّا تو از بهارانی
من از قبیلهی دردم ، دیار دور از تو
چه انتظار میرود از سرزمین ویرانی
دچارِ آبیِ دریای بیکرانت من
تو نبض آبی و آواز جویبارانی
چه روزها که خزیدم بهکنج تنهایی
کسی شبیه غریبه درون مهمانی
دلم برای نفسهای گرم تو تنگ است
چرا تو از من و آغوش من گریزانی
نه آمدی که بمانی ، نه میکنی یادم
نشان بیکسیام در خطوط پیشانی
منم که میرود از غصّه سر به زانویش
دلم چو بستر دریا ، مدام طوفانی
به باورم که جهانی به طعنه میخندند
تو از ملامت اهل جهان چه میدانی
کنون که فرصت عمرم به فصل گل نرسید
چه بهتر آنکه بیایی مرا بسوزانی
محمد_حسین_نظری