در گوشۀ خرابه نشستهست دختری
از جنس یاسهای کبود پیمبری
بر دامنش نهاده سر تشنهلب پدر
اهل خرابه میزند از غصهاش به سر
گوید خوش آمدی پدر ای یار مهربان
امشب دقایقی تو کنار خودم بمان
تا گویمت ز خیمه که آتش گرفته بود
از صورت خودم که شده نیلی و کبود
از عمهام که شیرزن کربلا شده
بابا ببین که قامت او هم دوتا شده
بابا چرا به خیمه عمو برنگشت زود؟
گفتند تشنه کشته شده او کنار رود
دیدم به روی نیزهای از کوفه تا به شام
ناگه سری که شد دل من خون از این قیام
آری علیست طفل جگرگوشۀ رباب
بابا بگو به من به علی دادهاند آب؟!
مرگ مرا بخواه و ببر با خودت پدر
خستهم از این خرابۀ شام و از این سفر