آمد از دشت وفا، مردی شبیه آفتاب
در نگاهش شور حق، از تبار مستجاب
چشمها غرق یقین، دستها جاری نور
جلوهی لبیک بود در هیاهوی عبور
در رکاب عشق، بیپروا شد آن شیر دلیر
گام برداشت استوار، بیهراس و بیرقیب
شد علمدار حسین و خیمهها امن حضورش
چنان آرام میرفت و چنان طوفان به دنبالش
آب را دید و نخورد، از عطش لب تر نکرد
یاد لبهای تشنه، دست هرگز پُر نکرد
تا رسید آن لحظهی تند هجوم نیزهها
ماند عباس و عطش، همچو کوه ایستادهها
دستهایش را بریدند، مشک بر دندان گرفت
ریشهی غیرت شکفت، از آن جراحت جان گرفت
بر زمین افتاد، اما پرچم ایمان بر فراز
شد شهیدی که جهان را در نگاهش شد نیاز
او نیامد تا فقط کشته شود در کربلا
او قیامی شد به نام مرد بودن در بلا
نام او رمز وفاداریست بر هر پرچمی
هر کجا آزادگی باشد، صدایی آشناست
اگر مردی، اگر عهدی، هنوزم زنده با عباس
اگر لب تشنه ای هستی،بگو لبیک یا عباس