شب ها که روی بالکن کوچک سپیدم می غلتم در چشم آسمان چه سیاه است گاهی ، ستارگان پرکنده این پشه های فسفری شب نیش بلند و نازکشان را در ریشه های چشمم می کا…
شب ها که روی بالکن کوچک سپیدم می غلتم در چشم آسمان چه سیاه است گاهی ، ستارگان پرکنده این پشه های فسفری شب نیش بلند و نازکشان را در ریشه های چشمم می کارند وز زهر نیش این پشگان در من اندیشه های سرخ ورم کرده چون دانه های آبله می خارند حس می کنم که بالکن کوچک بر هیچ پایه تکیه ندارد چون زورقی بر آب ، روان است دستم ز نرده های فلزیش سرمای نیستی را می نوشد آنگه ، شقیقه ام را بر نرده می نهم حس می کنم که زورق من ، زان پس بر موج های خواب ، روان است در خواب ، نرده ، لوله ی سرد طپانچه است این لوله ، چشم دارد چشمی به رنگ سرب در چشم لوله می نگرم حیران می کوشم تا دست دیگرم را دستی که از طپانچه ، گرانبار نیست سوی سپهر تیره برآرم زانجا ، ستاره ای را بردارم وان را بسان مردمکی زنده در چشم خشک لوله گذارم اما نمی توانم ناگاه دستی که از طپانچه گرانبار است گوی ستاره ای را در زیر انحنای سرانگشتش احساس می کند وان گوی ، با اشاره ی انگشت از جای خویش ، لختی می جنبد تیر شهابی از افق مویم در آسمان خالی ، پرواز می کند من در میان ظلمت ، خاموش می شوم اما هنوز ، بالکن کوچک با نرده های سرد فلزینش چون زورقی بر آب ، روان است
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج