دریغ صحـبـت دیرین و حـق دید و شناخـتکـه سـنـگ تـفـرقـه ایـام در مـیان انـداخـتدو دوسـت یکـنفـس از عـمـر بـرنیاسـودندکه آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت…
دریغ صحـبـت دیرین و حـق دید و شناخـت | کـه سـنـگ تـفـرقـه ایـام در مـیان انـداخـت |
دو دوسـت یکـنفـس از عـمـر بـرنیاسـودند | که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت |
چو دل بـه قهر بـبـاید گسست و مهر بـرید | خنک تنی که دل اول نبست و مهر نبـاخت |
جــمـاعـتــی کـه بــپــرداخــتــنـد از مـا دل | دل از مـحـبـت ایشـان نمی تـوان پـرداخـت |
به روی همنفسان بـرگ عیش ساخته بود | بـر آنچـه سـاخـتـه بـودیم روزگـار نسـاخـت |
نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق | کـه بـیـوفـایـی دوران اسـمـان بــشـنـاخـت |
گرت چـو چـنگ بـه بـر درکـشـد زمانه دون | بـس اعـتـماد مکـن کآنگهت زند که نواخـت |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج