خوشبحال پدرم رفت و خبر کِی دارد جایِ باران ز هوا گًرد و غبار می بارد چند صباحی ست که مادر رفته ست یادش اما به دلم دانه ی غم می کارد روزگاریست غریب جانِ برادر که قریب طفل همسایه سحر تا سر شب می نالد غصه هم صحبت دیرینه دلها شده است بسکه یادش ز خوشی رفته و غم میزاید چاره ای کو که گریزم من از این دام بلا دست لرزان، نمدِ پاره ی پلک می مالد بدبحالِ منِ درمانده در این وانفسا که قلم خوار شد و خار بر او می بالد