در گلو می شکنم از سر خشم هر نفس ، خنجر فریادی را سر خونین جدا از تن من در رگ و ریشه نهان کرده هنوز کینه ی کهنه ی جلادی را بی سر از راه سفر آمده ام سر …
در گلو می شکنم از سر خشم هر نفس ، خنجر فریادی را سر خونین جدا از تن من در رگ و ریشه نهان کرده هنوز کینه ی کهنه ی جلادی را بی سر از راه سفر آمده ام سر من در شب تاریک زمین همچنان چشم به راه سحر است جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟ آه ! با من ، با من پای سنگین کسی همسفر است ای در بسته ی گمگشته کلید گوش بر روزنه ات دوخته ام تا مگر راه به سوی تو برم مشعل از چشم خود افروخته ام جامه دان سفر دور به دست در تب تند عطش سوخته ام ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟ راستی ، ای دم طوفانی صبح آفتاب تو کجاست ؟
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج