قالب شعر: شعر نیمایی
در درونم بُتگری پیکرتراشی میکند
سنگِ سختی را که سرد است و سیاه و ساکت و سرسخت
نهاده در کنارِ تیشهای با اشتیاقی گرم
در خیالش عشقبازی میکند.
در درونم بتگری پیکرتراشی میکند
پیکرِ آوازهخوانی در کنارِ معبدی تنها
چه شیرین است زندانیِ آزادی شدن شبها.
در درونم بتگری پیکرتراشی میکند
نقش شاهی میکشد
بر نعشِ میهن، کامرانی میکند
کندهکاری میکند تندیسِ ابلیسی که با مردم خدایی میکند
عرشهی این کشتیِ در خون نشسته
پَست گشته
همچنان تنها و بر پهلو نشسته
ناخدایی میکند.
بتگری پیر است و ماهر
در حسابِ روزگاران
بر بسیطِ خفتهی آرامِ خاموشان
میتراشد ناله از بیدادِ محرومان
همچنان پیکرتراشی میکند…