چراغ شب تار من بودی ای زن دریغا که دیگر چراغی ندارم مرا یاد تو تندباد بلا شد که جز وحشت از او ، سراغی ندارم مرا سوختی ، سوختی با نگاهی نگاهت چو خون شع…
چراغ شب تار من بودی ای زن دریغا که دیگر چراغی ندارم مرا یاد تو تندباد بلا شد که جز وحشت از او ، سراغی ندارم مرا سوختی ، سوختی با نگاهی نگاهت چو خون شعله زد در تن من چنان آتش افروختی در نهادم که خاکستری ماند از خرمن من ز چشم تو ام سر کشید آفتابی کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم رخ از من بپوشید و بر او نگیرم که جز بخت خویشش حجابی ندیدم مرا سایه ی شوم نفرینی از پی روان است چون گربه ای در غروبی نه از او توانم گذشتن به گامی نه او را ز خود دور کردن به چوبی جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا به هجر تو دانم که فرجام گیرد مرا زیستن بی تو نامی ندارد مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد عزیزا ! من آن استخوانی درختم که با آخرین برگ خود شاد بودم مرا آخرین برگ هستی تو بودی دریغا که من غافل از باد بودم
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج