از ابرچشمم میچکد بارانِ نمنم
یا اشک دارد میزند طعنه به حالم!؟
خشکیده لبخند درختان بلوط و
پاییز یادآور شده مرگ مرا هم
در حسرت پرواز ماندم، درد دارم
پربستهام بغضی شده در من فراهم
آرامتر آرامتر ای سرنوشتم
از سر نوشتم روزهایم را، ولی غم…
اصلا دمارم را درآورده است پاییز
کو فصل عاشقپیشگیهای دمادم؟!
کو گفتگوهای صمیمی؟ کوچ کردند
از شهر مغرور و هزاران رنگ آدم
سر را به روی شانه اندوه باید
بگذارم ای دنیای وهمآلود و مبهم
راهی نمانده انتهای قصه پیداست
آزاد خواهی شد دل بیچاره کمکم
پریسا مصلح